سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس و آفتابگردونش
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

جاتون خالی 5 شنبه ی گذشته با پدرم و یاس رفتیم جلسه ی ماهانه ی موعود که اینبار با عنوان "مسیر راه" برگزار شد.

در خلال جلسه همه ش به خودم میگفتم که ای کاش همه ی دوستانم تو این جلسه بودند... ما یه بار با چند تا از دوستان وبلاگی یه قرارمون تو جلسه ی موعود بود ولی اون جلسه خیلی تخصصی بود و جذابیت عمومی زیادی نداشت، ولی بعضی از جلسات واقعا عالی هستند و دلم میخواد به گوش همه ی مسلمان ها برسه.... مثل جلسه ای که در مورد راست و دروغ بودن وقایعی که ادعا میکنن در سال 2012 قراره اتفاق بیوفتن و تحلیل فیلمی که در این رابطه ساختن بودن بود، یا جلسه ی بسیار محشری که توسط استاد رائفی پور در مورد فراماسونری و فرقه های آخر الزمان و کلا فرقه های نو ظهور بحث شد...

تو این جلسه ی آخر دو سه تا نکته بود که واقعا خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم و همه ی مجلس به نوعی تحت اثرش یا اشک میریختن و یا غرق مطالب شده بودند...

کلیت موضوع وقایعی بودند که پیش از ظهور محقق میشن. البته مقداریش که تکراری بود و دوستانی که مطالعات مهدوی دارند به احتمال زیاد کم و بیش اطلاعات خوبی درباره شون دارن. اما نکات تازه ای هم داشت. حالا اون چند موردی که برام جالب بودو براتون میگم.

 

اولین نکته در مورد صیحه ی آسمانی بود که همه مون ازش اطلاع داریم. اما جالب اینجا بود که ائمه ی اطهار احادیثی رو در این باره فرمودند که من شخصا تا حالا نشنیده بودم یا توجه نکرده بودم بهشون و در این مورد بودند که چطور خودمون رو از تبعات این صیحه در امان بداریم...

توی احادیث بود که چندین هزار نفر (عدد دقیق رو میتونید سرچ کنید) در اثر شنیدن صیحه کر و لال میشن و ... اینقدر که این صیحه شدیده! و در احادیث آمده که در اون هنگام در خونه برید، پناه بگیرید و مجاری و راههای نفوذ خونه رو مسدود کنید و گوش هاتون رو بگیرید و سجده کنید و بگید:

 سبحان القدوس سبحان القدوس ربنا القدوس

 

نکته ی دیگه ای که خیلی جالب بود برام یک کلیپ بود از یه فیلم غربی! موضوع این کلیپ یه جوان مسلمان امریکایی بود که استاد دانشگاه بود و با محبت و علاقه ی عجیبی به صاحب الزمان، در آرزوی این بود که یکی از اصحاب خاصه ی ایشان باشه.

اصل ماجرای کلیپ از جایی شروع شد که این استاد جوان مشغول تدریس در دانشگاه بود تا اینکه کلاس درس به پایان رسید و این جوان شیعه، مرد عربی رو در میون جمعیت دید و چون حضور چنان فردی در اون محل (یک دانشگاه غربی) و اون هم با لباس عربی کمی عجیب به نظر میرسید، اون رو دنبال میکنه و هر چه صداش میکنه اون شخص به راه خودش ادامه میده تا اینکه با ورودش به یکی از اتاق های دانشکده (که به نظرم اتاق شخصی اون استاد بود) ناپدید میشه، استاد جوان با ورود به اتاق با تلویزیون روشنی مواجه میشه که در حال پخش خبر مهمی بوده! خبر شهادت نفس زکیه!! و تلاطمی که در اثر این واقعه، در مسجدالحرام و عربستان سعودی و هم چنین در جای جای جهان به وجود اومده...!

قلبش به تپش می افته و دهانش خشک میشه و ناگهان با تلنگری (مثل یک ندا یا فراخوان) سرش تیر میکشه و از حال میره.... و اینجاست که به محضر آقا صاحب الزمان شرفیاب میشه :(((((((((((((((( (در کنار دیگر اصحاب خاصه ی ایشون...)

(بگذریم از نقدها و نقایص فیلم ولی صحنه های بسیار تاثیر گذاری رو تصویر کرده بودند که واقعا تلنگری برای ما مسلمون های شیعه بود، خیلی از کسانی که تو اون جلسه بودند و خیلی از مخاطبان این فیلم، شاید هیچ وقت صحنه ی به واقعیت پیوستن یکی از علائم حتمی ظهور آقا و پخش اخبار اون از طریق شبکه های تلویزیونی رو در ذهن مجسم نکرده بودند که این فیلم تلنگر و یادآوری خیلی خوبی برای ما بود که ظهور رو دور از خودمون تصور نکنیم! شاید یکی از همین روزها..."ان شا الله")

به قول استاد "شفیعی سروستانی" سخنران این نشست، مدیر مسئول موسسه ی مهدوی موعود و فعال عرصه ی مهدویت که به احتمال بسیار زیاد معرف حضورتون هستند و بارها شاهد سخنرانی های ایشون در تلویزیون هم بودید، ای کاش سینماگران ما، قدری به مفاهیم اصلی تشیع و به ویژه مساله ی بسیار مهم آخرالزمان، بیشتر و بسیار بیشتر بها بدن و شاهد روزی باشیم که به جای فیلم های بی محتوی و سبک! (ایشون پوپک و مش ماشا الله و قهوه ی تلخ رو مثال زدن اما مثال ها بسیارند! شاید بهتر باشه به جای شمارش فیلم های بی محتوی، کم محتوی و جلف سینما و تلویزیون اسلامی مون تعداد فیلم های با محتوی مونو حساب کنیم!!) ان شا الله زمانی فرا برسه که هنرمون در راستای پیشبرد و اعتلای مفاهیم اصیل اسلامی و اعتقاداتمون صرف بشه...

          

پ.ن: جا داره از فیلم بسیار خوب "ملک سلیمان" که این روزها شاید برای اولین بار شاهد چنین اثر پر تکنیک و با محتوی ای در سینمای کشورمون هستیم یاد کنم، در مورد این فیلم همین بس که بگم جناب آقای همسر مشکل پسند و منتقد ما!!! 3 بار این فیلم رو زیارت فرمودند!!! تازه برای 4 امین بار هم با یکی از دوستانشون قرار رفتنشو گذاشته بودن!! و باز هم اگر بودجه ی مالی تامین باشه! میرن و میبیننش!!!


[ شنبه 89/8/29 ] [ 11:37 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

 

 

ساده اما از ته دلم....

عیدتون مبارک

 

 


[ چهارشنبه 89/8/26 ] [ 2:53 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

آدم های بزرگ درباره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط درباره چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

 

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های کوچک بطورکلی بی دردند

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن بموقع برمی گزینند

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

 

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های کوچک اصلا مسئله ای برای حل و فصل ندارند


[ شنبه 89/8/22 ] [ 7:36 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «دنبال من»!


[ جمعه 89/8/21 ] [ 9:54 صبح ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

هر چی تو اینترنت در مورد نامزدی و متعلقاتش سرچ میکنم (حتی لباسش!) برام نتیجه میاره: "دوران شیرین نامزدی!" ...

قبلا شنیده بودم که دوستانم از دوران نامزدیهاشون خیلی مینالیدند، با اینکه همه کوتاه مدت و 2-3 ماهه بوده، الان دارم احساس میکنم این واژه یک فریب بزرگه! نامزدی جایی معنا پیدا میکنه که دو طرف همدیگه رو نشناسند و برای چند روز تا حداکثر یکی دو ماه فقط با هم محرم باشند... ولی کسانی که شناخت خوب و نسبی حتی! چه برسه به شناخت تقریبا کامل! از هم دارند، نامزدی بی معنی ترین واژه میشه براشون... حالا به نظرتون دوران شیرین=تلخ! نامزدی، در زندگی امثال من و یاس چه نقشی داره؟؟؟

حس خیلی بدی دارم...

انگار با تولید این واژه دچار یک فریب بزرگ شدیم... یک فریب بزرگ...

پ.ن: هیچ وقت نامزد نکنید! شناخت لازم برای ازدواج تو رفت و آمدهای اولیه با حضور و در جریان بودن خانواده ها به طور کامل و خیلی خوبی ممکنه (حدالقل در 90% موارد، به جز مواردی که فرد مقابلتون یک آدم شیاد باشه!). بعدم اگر قصدتون ازدواجه (که حتما همین طور هم بوده که به این مرحله رسیده) عقد کنید! عقد دائم... اینطوری هم حق و حقوقتون معلومه و هم اون طوری که باید و شاید به رسمیت شناخته میشید...

در زمان انتخاب اگر سنجیده عمل کنید، راههای بسیاری برای شناخت هست که محرم شدن لزومی پیدا نمیکنه... محرمیت موقت اون هم برای مدتی کوتاه، آخرین راه برای شناخته (اونم برای کسی که از طرق مختلف دیگه هنوز سوالات بی جوابی براش باقی مونده که هیچ راهی جز محرمیت برای پاسخ بهشون وجود نداره)...که این حالت هم خیییییلی کم پیش میاد.


[ چهارشنبه 89/8/19 ] [ 8:32 صبح ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

امروز سر کلاس ژنتیک بودم. مثل همیشه عاشقانه به درس استاد گوش میکردم! همیشه تو این کلاس ژنتیک، کار به جاهای باریک میرسه! البته بماند که چطوری، اما خلاصه کلاسیه که همیشه یه معادله برای حل کردن داره و این خیییییییییلی جالبه. آخر کلاس که شد، یکی از همکلاسی های محترم رفت و از استاد یه سوالی پرسید. من فقط جواب آخر استاد رو شنیدم که گفت: به هیچ وجه نمیتونن بچه دار بشن!

برام جالب شد ببینم قضیه از چه قراره. رفتم و از اون دختر خانم همکلاسی ماجرا رو پرسیدم... دیدم جالبه که برای شما هم بگم، و کلا وظیفه ی اطلاع رسانیمو حدالقل در رشته ی خودم انجام بدم. خدا رو چه دیدید! شاید یک روز شما هم به مورد مشابهی برخوردید و با خوندن این مطلب انگیزه ای پیدا کردید که جلوی ضرر و تباه شدن زندگی چندین نفر رو بگیرید...

 

شاید ماجرا به نوعی تکراری باشه. اما... بخونید و خواهشا اگر روزی گذرتون به چنین مساله ای افتاد جلوشو بگیرید...

 

سالها پیش یه خواهر و برادر، با یه خواهر و برادر دیگه ازدواج میکنند، طوری که خانم ها هم زن داداش بودند برای هم و هم خواهر شوهر! و آقایون هم...

هر کدومشون بچه دار میشن. یکی دختر و دیگری پسر...

سالها میگذره و این دختر و پسر جوون به سن ازدواج میرسن.

هر کدوم میرن دنبال زندگی و سرنوشت خودشون و فردی رو برای ازدواج انتخاب میکنند...

همه چیز خوب بوده تا اینکه...

پدر ها و مادر ها اصرار میکنند که الا و بلا شما دو تا باید قید کسانی رو که انتخاب کردید برای ازدواج بزنید و با هم ازدواج کنید!!

هر چه تلاش میکنند این دختر و پسر، تو گوش خانواده هاشون نمیره که نمیره...

با قهر و دعوا و اجبار، این دختر و پسر بیچاره قید انتخاب های خودشون رو میزنند و با هم ازدواج میکنند...

مدتی میگذره و صاحب فرزند میشن...

یک فرزند بسیار زیبا و بلند قامت... اما عقب مانده ی ذهنی..........

تصور کنید که چه فشاری روی خانواده وارد میشه... علاوه بر دختر و پسر جوونی که باید همه ی شور و نشاط و آرزوهاشونو پای یک فرزند عقب مانده (که به راحتی میشد از تولدتش جلوگیری کرد) بگذارند... همون پدر و مادر های نا آگاه و یک دنده هم غرق در فشارهای روحی و مالی و بار سنگین عذاب وجدان میشن....

زوج جوان باز تصمیم میگیرند صاحب فرزند بشن تا شاید...

5 بار بارداری و هر بار سقط به علت مشکلات ژنتیکی جنین... و هر بار تصور کنید که چندین و چند میلیون تومان هزینه ی تشخیص ژنتیکی و سقط و... علاوه بر همه ی دردهای روحی و جسمی به خصوص برای دختر جوان قصه...(قصه که چه عرض کنم... کاش قصه بود........)

حالا بعد از حدود 10 سال زندگی، با داشتن یک فرزند 9 ساله ی عقب مانده، دنبال راه چاره ای میگردند که وجود نداره... حتی تلقیح مصنوعی هم نمیتونه بهشون کمک کنه چون ذاتا ژن هاشون بهم نمیخوره...

 

همه ی اینها به کنار... همکلاسیم با غم عظیمی تو چهره ش میگفت که این آقای محترم، وقتی اوضاع رو دیده، رفته دنبال زندگی و عشق و صفای خودش! و هر کاریم که دلش میخواد داره میکنه! و این دخترک بیچاره ست که به پای فرزندش نشسته، با غم خیانت ها و بی خیالی های همسر و پدری که...

آه.................................

کاش هیچ غمی تو دنیا وجود نداشت.......

سر کلاس ژنتیک گه گاه چیزهایی میبینیم و میشنویم که آرزو میکنیم ای کاش هیچ وقت وجود نداشتن...

قدر سلامتی خودتون و خانواده تونو بدونید....

 

 

پ.ن: خواهشا خواهشا خواهشا قبل از ازدواج حتما حتما حتما 2 تا مشاوره رو انجام بدید:

1- مشاوره ی روانشناختی که خیلی خیلی خیلی مهمه

2- مشاوره ی ژنتیک (به خصوص افرادی که هر گونه نسبت فامیلی با هم دارند، علاوه بر تست تالاسمی که اجباره، تست کامل ژنتیک رو هم انجام بدن)

 

به خدا قسم که این هزینه ها و وقت گذاری ها می ارزه... صحبت یک عمر زندگیه... راحت از کنارش نگذرید... خیلی وقت ها میشه جلوی ضرر رو گرفت... هر چند گاهی به خواست خداوند و برای آزمایش بندگان این اختلالات و عقب ماندگی های ذهنی و جسمی پیش میاد، اما عقل سلیم حکم میکنه که ما تلاش خودمون رو در جهت به حدالقل رسوندن احتمال بروز این اختلالات به نحو احسنت انجام بدیم، حدالقل اینطوری دیگه وجدانمون راحته و هر اتفاقی که بیوفته، آزمون الهی میبینیمش و نه سهل انگاری خودمون...

 


[ چهارشنبه 89/8/12 ] [ 6:16 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

چقدر خوبه که آدم گه گاهی تو زندگیش تغییراتی بده. حتی افکار و عقایدش رو چک کنه و اگه از مسیر اصلی و صراط مستقیم خودش منحرف شده بودن، اصلاحشون کنه. حتی بهتر از گذشته!

چند روزه خیلی سبکم. شرایطم عوض نشده و مشکلات به جای خودشونن (که تو هر زندگی ای هم طبیعیه) ولی سعی کردم که جایگاه خودمو گم نکنم.

حس خیلی خوبیه.

البته با یه برنامه ریزی جدید حالم چند چندان بهتره.

دیگه بدنم به نبود قرص های گوارشی عادت کرده. حال جسمیم هم شکر خدا کم کم داره بهتر میشه...

چقدر خوبه که آدم هر چند وقت یک بار خودشو بازیابی کنه

زندگی همیشه سختی داره، حتی در اوج نشاط بازم مسائلی هستن که بتونن ناراحت و نا امیدت کنن... مهم خودتی و مهم خوشحال بودن واقعی خودت و عزیزانته. مگه نه؟

دوست دارم عزیزانم رو خوشحال کنم

شاید با همین شیوه ی جدید مبارزه با سختی ها!

البته به کمک همه شون نیاز دارم

به خصوص یاس

و مهم تر و مهم تر و مهم تر از همه خود خود خود خدا

التماس دعا...


[ یکشنبه 89/8/9 ] [ 6:18 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

در جواب نظر یکی از دوستان این مطلبو نوشتم و دیدم که جالبه اگه بقیه ی دوستان عزیزم هم بخونن و نظر بدن...

 

به نظر من آدم تا جایی که میتونه باید از حق و حقوقش دفاع کنه و نذاره کوچکترین حقی ازش ضایع بشه، گاهی هم بخشیدن یه چیزایی خییییییییلی سخته چون واقعا به آدم سخت گذشته و حتی به نوعی بهش توهین شده! یادمه سال دوم راهنمایی که بودم، گلسازی میکردم و گلهای چینی مو به دوستان و حتی معلم هام میفروختم (نه برای اینکه محتاج پولش باشم، فقط برای اینکه دوست داشتم فعالیت اجتماعی و پول در آوردن رو تجربه کنم!) یه بار یکی از هم مدرسه ای هام، یه حلقه گل نرگس سفارش داد و قیمتش رو هم با هم همون اول کنار اومدیم، یه پیش پرداختی هم داد که من رفتم و با اون پول مواد اولیه ی سفارششو خریدم. خدایی ش اون حلقه گل یکی از پر زحمت ترین و حرفه ای ترین کارهام شد (واقعا اون زمان تو کارم متبحر شده بودم) و خیییییییییییییلی برای درست کردنش زحمت کشیدم و با دقت وقت گذاری کردم. تا اینکه حلقه رو آماده کردم و براش بردم. خیلی هم خوشش اومد و استقبال کرد! اما جالبه که دیگه هیچ وقت بقیه ی پولمو بهم نداد! فکر کنم دو هزار تومن بود که در حقیقت دستمزدم میشد. هر بار هم که به نوعی بهش یاد آوری میکردم که بقیه ی پولمو بده، از زیرش در میرفت و بهونه می آورد که یه حلقه گل که اینقدر نمی ارزه!!! (در صورتی که من واقعا در مقابل یه حلقه گل بزرگ که حدود 30- 40تا گل نرگس روش داشت خیلی هم دستمزد کمی گرفته بودم! جالب اینجاست که اون دختر خانم یکی از ثروتمند ترین دانش آموزان مدرسه بود و همه از وضع عالی مالی شون خبر داشتند. شاید باورتون نشه ولی این دو هزار تومنی که ازم ضایع شد سالها تو ذهنم بود و فکر کردن بهش عذابم میداد... تا سالها بعد هر وقت اتفاقی می افتاد که فکر میکردم در حقم ظلمی شده، سعی میکردم در جا یا یکمی بعد ترش ببخشم طرفم رو. اما تا سالها نتونستم این دختر خانم رو ببخشم! حالا هم حتی دلگیرم از حقی که ازم ضایع شد، ولی بخشیدمش... وقتی به این فکر میکنم که اونقدر ظلم های بزرگی تو دنیا وجود دارند که گاهی حتی ما فکرشون رو هم نمیکنیم که چنین ستم هایی وجود داشته باشن، اونوقته که بخشیدن خییییییییییییلی چیزها برام آسون میشه... البته همون طور که گفتم هیچ وقت نمیذارم حقی ازم ضایع بشه، ولی اگر با وجود تمام تلاش هام، این اتفاق افتاد، سعی میکنم ببخشم... یا اگه در اون لحظه نتونم این کارو بکنم، چند ساعت یا یه روز بعد یا یه مدت بعد اینکارو میکنم... میدونید، فکر میکنم اگه ما آدما نتونیم دیگران رو (به خصوص مسائل کوچیکی که برامون پیش میاد ببخشیم، ضررش واسه خودمونه و به روان و آرامش درونی خودمون ظلم کردیم! انسانی که کینه در دلش داشته باشه، هر چند خرده ریز و جزئی (چه برسه به کینه ها و عقده های بزرگ) روان خودشو بیمار میکنه... ولی با بخشش آرامش عجیبی به سراغ آدم میاد... ان شا الله که همیشه بتونیم از حقوق بر حقمون دفاع کنیم و در عین حال همیشه بتونیم ببخشیم...

 

برای تمرین بخشندگی، از همین حالا شروع کنیم! همین حالا یک نفر از کسانی رو که از دستش به هر دلیلی ناراحتیم ببخشیم ( و اگه میتونیم عده ی بیشتری و حتی همه ی افرادی که در حقمون به انواع مختلف ظلم کردند!) یادمون باشه که اگه خدا میخواست ما رو نبخشه و کارهای نادرستمونو تلافی کنه چی میشد......................   ببخشیم تا با اطمینان خاطر و با عشق و ایمان رو به پروردگار مهربونمون کنیم و بگیم: خدایا! من بنده تو بخشیدم، تو هم منو ببخش............. وگرنه چطور میتونیم انتظار داشته باشیم که خداوند و کسانی که در حقشون به هر نحوی ظلم کردیم ما رو ببخشند در حالی که خودمون کینه ی دیگری رو در دل داریم....

 

به قول دوست خوبم سنا، حدیث داریم که ببخشید تا بخشیده بشید...

 

 

بعد نوشت: البته به قول بارانی بعضی جاها خصوصا وقتایی که یه موضوع اجتماعیه نباید ساده بخشید و تا آخرین لحظه باید معترض بود.

و البته خیلی جاها هم باید کینه ی دشمن رو به دل داشت تا ابد!!! مثل کینه دشمنان اسلام از اول تا کنون!!

همونجوری که می گن مثلا در باره اعضای خانواده ات باید بسیاررررررررررر رئوف و بخشنده باشی.... در برابر جاهایی داریم که اتفاقا اگر ببخشی گناه کردی و نباید بگذری....

مثل نبخشیدن قاتلین اباعبدالله....

اما این موارد نبخشیدن در مقابل مواردی که میتونیم ببخشیم خیلی کم هستن...


[ شنبه 89/8/8 ] [ 8:45 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

از آنجا که همه‌ی زندگی در وجود آدمی شکل می‌گیرد، رضایت و آرامش را نیز نمی‌توان در بیرون جست‌وجو کرد و باید برای یافتن آن، به عمق وجود خویش مراجعه کرد.
من به عنوان کسی که روح و جسمم با هم به آشتی و تفاهم رسیده‌اند و هر یک در خدمت‌ دیگری است، هر صبح که چشم می‌گشایم و از خواب برمی‌خیزم، می‌بینم که هدیه‌ی زندگی را با احترام تمام، تقدیمم می‌کنند. هدیه‌ای که چون به آن می‌نگرم، جز آرامش و رضایت، جز انبساط خاطر و سلامت، چیزی در آن نمی‌بینم، آری، من از زندگی‌ام، راضی‌ام چرا که این هدیه را از دست خدای رحمان گرفته‌ام. من هرگز به انتظار دیگران نمی‌نشینم و وقت ارزشمند و گران‌بهای خود را صرف انتظار برای آمدن آنانی که شاید هرگز نیایند و شاید هرگز به نیازم پی‌نبرند، تلف نمی‌کنم.
 همین که فکر ناقص بودن را به ضمیر ناخوآگاه خود راه می‌دهی، ناخودآگاه، ضعف، کمبود، احساس عدم شایستگی و عدم اعتماد به نفس را به خویش القا کرده‌ای.
شاید ابراز رضایت از خود، قدری خودخواهانه به نظر برسید چرا که از همان دوران کودکی به تک ‌تک ما آموخته‌اند که همیشه باید متواضع و فروتن باشیم و ابراز وجود نکنیم. اما من خوب می‌دانم که تعریف کردن از خود اگر همراه با بلوف و خیال‌پردازی نباشد و صحبت از توانایی‌ها و استعدادهای خود اگر بدون هر گونه اغراق و تظاهر صورت پذیرد، سرشار از موج‌ها و پیام‌های مثبت است و قبل از آن که دیگران را هدف قرار دهد، به خود ما باز می‌گردد و بر اعتماد به نفس، خودباوری و خودشکوفایی ما می‌افزاید انسان‌های بزرگوار، دیگران را به خاطر آنچه هستند و آنچه کرده‌اند، می‌بخشند و به خودسازی و زیباسازی خویش می‌پردازند تا از رهگذر تغییری که در خود پدید می‌آورند، به دیگران نیز راه را نشان دهند که زندگی و شخصیت‌شان را متحول نمایند.
من از زندگی‌ام راضی‌ام. عشق می‌ورزم و به من عشق می‌ورزند. مهربانی می‌کنم و مهربانی به من روی می‌آورد. دست افتادگان را می‌گیرم و ایستادگان دست مرا می‌گیرند. زیبا می‌بینم و زیبایی در زندگی‌ام تجلی می‌یابد. مهر می‌ورزم و مهرورزان از راه می‌رسند می‌بخشم و مرا می‌بخشند و می‌خندم و دنیا به رویم لبخند می‌زند.
به‌راستی که زندگی، آنگاه به حد کمال می‌رسد و انسان، آن زمان احساس رضایت و خوشبختی می‌کند که احساس کند فرمانده‌ی یک زندگی است. در این دنیا، هیچ‌چیز مطلق نیست و هیچ‌کس نیز نمی‌تواند بی‌نقص باشد. همه‌ی بعدهای زندگی، رو به یگانگی دارند و همه‌ی ذره‌های وجود، به سوی وحدت پیش می‌روند. همه می‌روند تا به سرچشمه‌ی کمال بپیوندند و کامل شوند.
رضایت و نارضایتی، زاییده ی باورها و حاصل اندیشه‌های ماست، ناشی از برداشت و تفسیری‌ست که از رویدادهای زندگی داریم.
خاطره‌های سرکوب شده، عقده‌های فرو خفته، احساس گناه، احساس مقصر بودن و پذیرفتن نشدن و... همگی در عمق وجود ما خفته‌اند و هنگام برداشت‌ها و تعبیرهایی که از رخدادها داریم، سر برمی‌آورند و خود را نشان می‌دهند.
تنها تویی که می‌دانی شایسته‌ی عشق هستی و لیاقت زندگی کردن داری. تو اکنون همه‌چیز را متفاوت از گذشته می‌بینی، چرا که تحولی در رکن‌های وجودت به وقوع پیوسته و اینک نور حقیقت و معرفت بر ساحت وجودت، تابیدن گرفته است.

 

این مطلبو تو یکی از وبلاگهای گذری خوندم، البته با کمی تغییر براتون نوشتمش، شاید از این به بعد مشتریش شدم! اما مهم اینه که بعد از این ایمیل و بعد از سلسله اتفاق هایی که قبل از این ایمیل و طی امروز و دیروز برام افتاد، تصمیم گرفته م یه بار دیگه همه ی آدم هایی که به هر نوع و عنوانی بهم بدهکارن رو ببخشم... هر کسی که حتی ذره ای ناراحتم کرده... تمام کسانی که از ابتدای تولدم تا حالا بهم ظلمی کردن یا حقی ازم ضایع کردن... همه و همه رو... ان شا الله که خداوند به هممون این قدرتو بده که بتونیم بی منت ببخشیم... مثل خودش که غفار الذنوبه... میخوام در ازای این بخشش و با نیرویی که ازش میگیرم مهربانتر و عاشق تر باشم، میخوام شکرگذارتر و شادتر و فعالتر باشم و... و ان شا الله که همه ی کسانی که خواسته و نا خواسته در حقشون بدی کردم هم منو ببخشند ...

 

التماس دعا...

 


[ شنبه 89/8/8 ] [ 1:41 صبح ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

وقتی تو نیستی بلاتکلیفم مثل گل آفتابگردون در روزهای ابری...اللهم عجل لولیک الفرج...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 81
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 188340