سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس و آفتابگردونش
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

این روزا خیلی فکرم مشغول یکسری حقایقه. کم و بیش اتفاقاتی در اطرافم میبینم یا ماجراهایی به گوشم میخوره یا در موردشون میخونم که باعث شدن بیشتر در مورد زندگیم فکر کنم و بیشتر همه چیز رو تجزیه و تحلیل کنم.

بگذارید با یه خاطره شروع کنم!

چند سال پیش وقتی که خیلی کوچکتر بودم، یه روز یه فیلمی دیدم به اسم "آه" که در اون زمان که من بی خیال دنیا بودم،تلنگر عجیبیی بهم زد و هنوز که هنوزه بعد از چند سال، صحنه های اون فیلم جلوی چشممه و هر بار یادشون میوفتم عمیقا به فکر فرو میرم. به نظرم اون فیلم هر چند ممکنه نسبت به خیلی از فیلم ها از لحاظ تکنیکی پائین تر بوده باشه یا بازیگرانش خیلی معروف نبوده باشن، اما از لحاظ بار معنایی به نظرم اونقدر ارزش داشت که هر کسی برای یک بار هم که شده ببیندش.

تا جایی که یادم میاد، فیلم از یه خونه ی روستایی شروع میشه که دختر خانمی اونجا زندگی میکنه که عمیقا مادربزرگش-یا عمه ش- رو (دقیق یادم نیست) دوست داره و اون فرد مریض میشه و میمیره. بعد از مرگ اون فرد، دخترک خیلی بی قراری میکنه و اونقدر گریه و زاری میکنه تا یه پیرمرد حکیمی روبروش ظاهر میشه و دلیل بی تابیش رو میپرسه. بعد سعی میکنه دختر رو آروم کنه که نمیشه، و دخترک برمیگرده به پیرمرد میگه: اصلا تو حال منو نمیفهمی. هیچ کس نمیفهمه. من تمام دلخوشیم تو زندگیم این مادربزرگم بود. شوهر و فرزندی هم ندارم که دلمو بهشون خوش کنم. بعدش آهی میکشه و میگه کاش من جای خواهرم بودم که توی شهر زندگی میکنه و از غصه ی من به دوره و حدالقل دلش گرم زندگیشه... و ناگهان پیرمرد آرزوش رو برآورده میکنه و صحنه ی فیلم میره به زندگی اون خواهره. در ادامه نشون میده که اون خواهر یه پسر کوچیک داشته که توی مسابقه ی اسب دوانی از اسب پرت میشه پائین و میمیره. وقتی بچه فوت میکنه، دوباره دخترک آه میکشه و میگه هیچ چیز سختتر از غم از دست دادن فرزند نیست و اون پیرمرده (که انگار اسمش هم آه بود) دوباره ظاهر میشه. اینبار دخترک آرزو میکنه جای دختر دانشجویی باشه که بی خیال و سرخوش از دنیا اومده بوده در مورد آداب و رسوم شهر اینها تحقیق کنه و ظاهرا خیلی هم شاد و پر انرژی بوده. باز آرزوش برآورده میشه و فیلم وارد زندگی اون دختر دانشجو میشه که خودش کلی مشکلات حاد خانوادگی و درسی داشته و کلی روحیه ش بهم ریخته بوده و پایان نامه ش بعد از مدتها تلاش و تحقیق رد میشه و دخترک باز با ناامیدی آه میکشه و اینبار آرزو میکنه که جای استاد راهنماش باشه که دکتری داره و الگوی این دختر بوده و نهایت هدفش رسیدن به جایگاه اون خانم دکتر بوده و... همه چیز میره به زندگی اون استاد که یه خانم مطلقه ست با یه دختر بچه ی کوچیک که شوهر سابقش بهش خیانت کرده و این خانم افسرده شده و طلاق گرفته و... اینبار این خانم آه میکشه و آرزو میکنه که جای همسر مردی باشه که قبلا خواستگارش بوده و عاشق این خانم هم بوده و سالها پیش این خانم دکتر بهش جواب رد داده بوده... صحنه میره به زندگی این خانم با اون آقا که خیلی خوشبخت بودن و دو عاشق واقعی... و همه چیز در زندگی شون داشتن و وضع مالی خوب و محبت فراوون و... اما آقا بیمار میشه و پزشکان میگن سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست.......

اینجاست که اون پیرمرد حکیم که هر بار به کمکش اومده بوده و آرزوش رو برآورده کرده بوده با آه کشیدن دخترک دوباره ظاهر میشه و بهش میگه: دیدی که هر کسی در زندگیش سختی های خودشو داره؟ چیزی که تو از بیرون بهش نگاه میکردی و فکر میکردی چقدر فلان کس خوشبخت و بی دغدغه ست و آرزو میکردی که جای اون فرد باشی، وقتی که در همون جایگاه قرار گرفتی نتونستی زندگی اون فرد رو از درون تحمل کنی و... اینجاست که دخترک ترجیح میده جای اصلی خودش باشه و درد مرگ مادربزرگش رو تحمل کنه و...

 

فکر کنم این داستان کاملا گویا بود! مثال که خیلی زیاد دارم به خصوص از اتفاقاتی که در اطرافم میبینم برای افراد مختلف پیش میاد... از استاد دانشگاهم بگم که فول پروفسور هستن و خونه شون سعادت آباده و مدام سفرهای خارجی و داخلی و امکانات رفاهی کامل دارن، اما دو سه هفته پیش اعلامیه ی ترحیم تک پسر 23 ساله شو دیدم که دانشجوی سال پنجم پزشکی بوده و نخبه... یا از یکی از دوستان صمیمیم که هر چند از لحاظ مالی وضعیت خوب و با ثباتی داره و خونه به نامش هست و ... ولی پدر و مادرش رو طی فاصله ی زمانی کوتاهی از دست داد وچقدر سختی کشید بعد از فوت والدینش و چقدر تنهایی کشید... یا از اون یکی دوستم که چند سال پیش خیلی ناگهانی پدرش رو از دست داد و از همون موقع افسرده شد و پارسال هم نزدیک جشن عروسیش تازه زمانی که داشت حال روحیش بهتر میشد اینبار برادر جوونش و باز هم خیلی ناگهانی فوت کرد... و دیشب هم که با مادرش تلفنی صحبت میکردم دیدم چه درد عظیمی داره میکشه این زن ولی چقدر مقاومه... یا یکی از دوستان خیلی خوب وبلاگیم که به تازگی مادر شده و چقدر بارداری سخت و پر استرسی رو گذروند که من با توجه به رشته ی تحصیلیم کم و بیش در جریان مشکلاتش بودم و تا به حال مشابهش رو ندیده بودم و بعدش هم فرزندش زودتر از موعد به دنیا اومد و با کلی درد و سختی و مراقبت های خاصی که باید ازش بشه و... خلاصه که امتحانات این دنیا خیلی زیادن... چند سال پیش یکی از دختران فامیل که پدر ثروتمندی هم داشت، با یه پسر خیلی پولدار و خوش تیپ ازدواج کرد و چنان زندگی مرفهی رو شروع کردن که همه ی فامیل انگشت به دهن مونده بودن (فکر کنید 5-6 سال پیش فقط 40 میلیون تومن جهیزیه ی این دختر شده بود!) و چقدر نزدیکانم زندگی اینها و انتخاب این دختر و خرجی که شوهرش براش کرده بود رو به رخ من که یه دختر مجرد دم بخت بودم میکشیدن که تو انتخابم دقت کنم! حالا بعد از این همه مدت این بنده خداها هنوز بچه دار نشدن و هرچقدر هم که پول خرج میکنن نمیشه که نمیشه... اینم یه جور امتحانه دیگه... بدتر از همه ی اینها شاید ماجرایی بود که چند ماه پیش شنیدم، یکی از همکاران مادرم که کار فرهنگی انجام میدن، مدتی پیش میرن به بیمارستان کودکان مفید که برای بچه های اونجا برنامه اجرا کنن. ایشون میگفت وارد اتاقی میشه که دو تا تخت داشته و دو تا دختر کوچولوی ناز مهمون این تخت ها بودن که سرطان خون داشتن انگار و امید زیادی به زنده موندنشون نبوده، ایشون میگفتن که یه خانم جوون تو اون اتاق مراقب بچه ها بوده که بعدا میفهمه مادرشون بوده و این دو تا خواهر بودن... فکر کنید دو تا بچه ی مثل دسته گل آدم دقیقا زمانی که باید شاد باشن و بازی کنن و بی خیال در و رنج دنیا باشن، تمام ساعات روزشون رو مجبور باشن روی یک تخت آهنی سپری کنن، اونم با کلی درد........ و مادری رو تصور کنید که میدونه بچه هاش زیاد زنده نخواهند ماند... (این ماجرا منو یاد داستان زندگی بانو امین انداخت که دلم نمیاد بهش اشاره نکنم... ایشون زنی مجتهده و یکی از بزرگترین شخصیت های معاصر بودند که از امتحانات بزرگ زندگیشون این بود که در زمان حیات خودشون شاهد مرگ فرزندانشون بودن... اگه اشتباه نکنم 8 فرزند داشتند که به جز یکی از فرزندانشون همگی رو به دلایل مختلف از دست میدن...)

خلاصه که محاله کسی به این دنیا بیاد و طعم سختی و درد و هجران و شکست و... رو نچشه. هر کس به نوعی و در مرحله ای... البته خیلی سخته آدم قبول کنه اینجا دنیاست و باید امتحان پس بده. برای خود من که حتی فکر کردن به اینکه از این به بعد چه امتحاناتی سر راهم خواهم داشت خیلی سخته چه برسه به اینکه...

وقتی به این مسائل فکر میکنم، یه جورایی قبول و تحمل خیلی چیزا برام راحتتر میشه. وقتی میبینم هر چند در گذشته م سختی هایی داشتم، در دروان کودکیم، نوجوانیم، جوانیم؛ و حتی سختی های این روزهام، سختی هایی که در زمان خودشون فکر میکردم سخت ترین حالت ممکن هستش و چقدر دنیا در نظرم تنگ و تاریک بود و حتی روزهایی بود که واقعا آرزو داشتم زودتر مرگم فرا برسه... اما الان که فکرشو میکنم میبینم چقدر اون امتحانات میتونست سختتر باشه و چقدر خوشحالم از اینکه اون سختی ها رو در زندگیم داشتم! و خدارو بابتشون خیلی هم شکر میکنم... چون اگر اونها نمیبود حتما به شکل دیگه ای امتحان میشدم که ممکن بود خیلی بدتر باشه...

این روزها فقط از خدا میخوام که بیشتر از توانم امتحانم نکنه... دلم خوشه به آیه ای که میگه:

لا یکلف الله نفسا الا وسعها...

شما دعام کنید...

منم به یادتونم...


[ چهارشنبه 90/10/21 ] [ 4:0 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

شاید این آخرین پستی باشه که از خونه ای که بخشی از کودکی و همه ی روزهای نوجوانی، و ابتدای جوانیم در اون سپری شده مینویسم...

هنوز نرفته،دلتنگ این خونه شدم... خونه ای که اولین جایی بود که بعد از سالها مستاجری، پدر و مادرم تونستن با پس انداز کردن پولهاشون و با وام بانکی و... بخرن تا دیگه مجبور نباشیم سر سال خونه مون رو عوض کنیم، همه ش مواظب باشیم که نکنه دیوار خونه ی مستاجری خط بیوفته، و نگران حرفهای صاحب خونه باشیم... تو خونه های خیلی کوچیک و نمدار زندگی کنیم تا بتونیم پولهامون رو برای خرید خونه جمع کنیم و این میون تمام اسباب و وسایل زندگیمون آسیب ببینن و ضربه بخورن و از بین برن... تمام سالهای کودکیم به همین ها گذشته بود...

به دوری از پدر و مادرم که مجبور بودن سخت کار کنن، به آغوش گرم پدربزرگ و مادربزرگم که در نبود والدینم از من و برادر کوچیکم نگهداری میکردند، به روزهایی که حرف های ناجور و تمسخرهای دختر صاحب خونه رو میشنیدم و پیش خودم تحلیلشون میکردم که ارزش آدم ها به صاحب خونه بودن یا نبودن نیست! -و واقعا هم نیست-

یاد روزهایی افتادم که توی زیر زمین یه خونه نزدیک خونه ی مادربزرگم مستاجر بودیم. فقط دو تا اتاق کوچیک داشت و حمام و دستشوییش که یکی بود. یه شب تو همون خونه، چون راه تهویه ی مناسبی نداشت، نزدیک بود گاز همه مون رو بگیره و تیتر روزنامه های صبح فرداش بشیم! که مادرم نصفه شب بی حال از خواب بیدار میشه و با صدای افتادن مادرم پدر از خواب بیدار میشه و... اون شب و روز بعدش مامان در بیمارستان بود اما همون اتفاق جون همه مون رو نجات داد... ما توی همون خونه تونستیم پولهامون رو برای خرید این خونه جمع کنیم...

شب اولی که به خونه ی خودمون اومده بودیم چقدر خوشحال بودیم همگی! نه فرش داشتیم و نه حتی موکت! و روی زمین خالی پر از خاک، چه خواب آرومی داشتیم تا صبح...

روزها و شب های شاد و غمگینی تو این خونه داشتیم. سالهای دبیرستان و کنکورم... درس خوندن ها و حتی عاشق شدنم در این خونه اتفاق افتاد... و در و دیوار این خونه شاید عمق دلتنگی ها و اشک ها و بی قراریهام بود...

و بعدش دوران آسانی پس از سختی...

در و دیوار این خونه بعد از اون همه سختی، اینبار شاهد تدارکات و جنب و جوش های خواستگاری و بله برون و عقدم بود...

و حالا ما داریم از این خونه میریم

پدر و مادرم مجبور شدن به دلایلی خونه رو بفروشن و ما دیگه صاحب خونه نیستیم! و معلوم هم نیست که بشود باز صاحب خونه ای بشیم یا نه...

گرچه خونه ی کوچیکی بود و سالها همه مون منتظر مهاجرت به یک خونه ی بزرگتر بودیم ولی حالا که اینطوری داریم از دستش میدیم من یکی که حسابی دلتنگش شدم... 


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 6:25 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

فکر نمیکنم بچه مذهبی ها زیاد در جریان اسم و رسم این بنده خدا باشن!

در رفت و آمدها به خانه ی اقوام خودم و اقوام شوهرم که تقریبا همه شون مجذوب ماهواره (و سریالهایی که طی سالها ی اخیر -خدا میدونه که با چه برنامه ریزی هایی!- به زبان فارسی دوبله شدند،) هستند. چند قسمتی از این سریال رو دیدم

حرف زیادی نمیخوام بزنم و بحث نقد و تعریف هم نیست. راستش نه حالشو دارم نه وقتشو! فقط به نظرم رسید دو سه جمله ای که ته دلم مونده رو بگم و برم، بقیه ش به عهده ی کسانی که سریال رو میبینن یا ترجیح میدن به هزار و یک دلیل نبینن! ما شا الله هزاران نفر مفسر کارکشته ی فیلم و سریال هم با کوچکترین سرچ تو همین نت خودمون پیدا میشن در عرض سیم ثانیه!

حالا بماند...

این سریال که فکر کنم حدود 200 قسمتی باشه، موضوعش کلا خیانته! اونم به چه حالت زیبایی! چقدر عاشقانه! -آخه اسم سریال "عشق ممنوع" هستش.

خلاصه ش تا جایی که من دست و پا شکسته از این و اون شنیدم اینه که یه خانمی که به شوهرش خیانت میکرده یه دختری داشته که از خیانت های مادرش به پدرش مطلع بوده و زمانی که میبینه مادرش میخواد یه پیرمرد پولدار دیگه رو تور کنه،دختره خودشو میندازه جلو تا با مادرش مقابله کرده باشه و پیرمرده (عدنان) هم که خیلی پولدار بوده این دختره رو میگیره و بعد از مدتی پسر برادر این مرد پولدار که یتیم بوده و از بچگی عدنان بزرگش کرده بوده, عاشق زن عموش -همون دختر جوونه- میشه و بلاخره این دختره هم جوون بوده و دلش میره و به شوهرش خیانت میکنه، بعد تو این میون دختر عدنان عاشق این پسره بوده -که البته پسر مستخدم خانواده عاشق دختر عدنان بوده! در حالیکه یه دختر دیگه که اونم مستخدم بوده عاشق همین پسره ست!!! شیر تو شیریه!- و این پسر که به عموش خیانت کرده بوده در شرایطی قرار میگیره که مجبور میشه برای اینکه رابطه ش با زن عموش لو نره بره دختر عموش رو بگیره و... تو این میون اون مادره که اول میخواسته عدنان رو برای خودش تور کنه هی میره سراغ مردهای پولدار و..... و در کنار اینها بقیه ی شخصیت های سریال هم تا جایی که فکر نویسنده میرسیده کلا همه یه جورایی به هم خیانت میکنند! خلاصه یه وضعی!!

حالا ما هر جا میریم مهمونی مجبوریم به احترام مجذوبین و مسحورین این سریال -خدائیش هم روانشناسانه سریال میسازن دیگه!- صدامون در نیاد و اگرم در بیاد که کو گوش شنوا! -زبونم مو درآورد بس که به دختر خاله و پسر خاله و اقوام بزرگتر! گفتم بابا بی خیال!! وقتی زورم به خانواده ی خودم نمیرسه،خانواده ی شوهر هم که کلا از دستم خارجه -

متاسفم که اینقدر قبح خیلی چیزها ریخته شده... از همه بدتر اینکه بچه هایی که پا به پای پدر و مادرهاشون این مدل سریالها رو میبینن چی میخوان بشن؟! -ساعات پخشش هم طوریه که بچه ها کاملا میتونن ببینن، طی دو سه روز فاصله سه بار سه بار هم تکرار داره هر قسمتش! -قابل توجه اون دسته عزیزانی که یکی از عوامل گیر دادنشون به صدا و سیمای خودمون تکرار بعضی سریالها و برنامه هاست-

 

پ.ن1: مادر من مسئول یکی از مراکز فرهنگی مرتبط با کودکان هست که اگر اسمشو بگم حتما همه میشناسیدش، چند وقت پیش یه سر رفته بودم محل کارشون، یه برنامه ای داشتن که از بچه ها خواسته بودن نقاشی بکشن و براش قصه نویسی کنند. یکی از بچه ها چنان داستانی نوشته بود که مربی های اونجا از خجالت سرخ و سفید شده بودن و یه عده قاه قاه خنده شون به عرش رسیده بود!! یکی از خانم های مربی هم که ماهواره بین حرفه ای بود، فورا برگشت گفت مطمئنم این داستان برگرفته از فلان سریال فارسی1 هستش!

پ.ن2: یکی از بچه های اقوام همسر که یه دختر کوچولوی دبستانیه،چند وقت پیش که رفته بودیم یه جای باغ مانند و داشتیم عکاسی میکردیم واسه ی خودمون، چنان استیل هایی برای عکس گرفتن پیشنهاد میداد که دهن همه مون بسته شده بود! بچه های این دوره زمونه خیلی تیزن...

پ.ن3: دختر خاله ی دبستانی خودمم چنان شیفته ی یکی از شخصیت های یکی از سریال های اینچنینیه که اون دختر خانم ...  شده الگوی این دختر خاله ی ما! تا جایی که نهایت آرزوش خریدن لباسهایی شبیه لباسهای اون دختر، رفتن به محل زندگیش، مدل موش، خلاصه شبیه شدن به این دختره! میگه بزرگ شم بچه دار شم هم اسمشو میذارم روی دخترم!!

 

خدا آخر عاقبتمونو ختم به خیر کنه... ما که بزرگیم مثلا، هر بار یه صحنه ی حتی خیلی عادی! یه لباس، یه حرف، یه عقیده ی خاص و... میبینیم هزار جور بهش فکر میکنیم! و ناخواسته تاثیر میگیریم! چه برسه به بچه هامون...


[ جمعه 90/10/9 ] [ 4:11 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

وقتی تو نیستی بلاتکلیفم مثل گل آفتابگردون در روزهای ابری...اللهم عجل لولیک الفرج...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 188110