یاس و آفتابگردونش | ||
کلی خودمان را کشتیم، عالم و آدم را قانع کردیم که میشود برویم خانه ی خودمان! که میشود با کمی صرفه جویی و قناعت خانه ی هر چند کوچکی در محله ی نه چندان خوبی ولی با قیمت مناسب تر پیدا کنیم برای رهن یا اجاره کلی به خودمان فشار آوردیم، پولهایمان را جمع کردیم و دو دو تا چهار تا برای ذخیره ی پول پیش خانه کلی خیابان ها را با کفش های آهنی گز کردیم که شاید پیدایش کنیم خانه مان را! کلی وسیله -تکه تکه و ذره ذره- خریدیم که خانه مان را بچینیم کلی بالا و پائین رفتیم برای آوردن و بردن وسایل و چقدر زمان برد تا هر تکه از وسایلمان را سر جای خودش بچینیم کلی زحمت و تلاش و برو و بیا و بچین و... که حالا هر شب یا خانه ی مادر زن باشیم یا خانه ی مادر شوهر!!! پ.ن1: مادرند دیگر..... مادرها طاقت دوری فرزندانشون رو ندارن..... -بماند که پدرم به تنهایی دست همه ی مادرها رو از پشت بسته!- خانه ی مادرشوهر که نزدیک تر است و میرویم و آخرهای شب بر میگردیم، اما خانه ی مادر زن را هر وقت که میرویم بیشتر میمانیم و از من اصرار که برویم خانه ی خودمان! و از همه+آقای همسر انکار! -فقط شاید برادرم باشد که گه گاه واقعا دوست دارد خواهر نازنینش زحمت را هر چه زودتر کم کند! برادره داریم؟!! - پ.ن2: تازه اگر خانه ی خودمان باشیم هم جناب آقای همسر از صبح تا شب سر کار هستن و عملا 3 ساعت وقت مفید در خونه دارن که اون هم بیشترش صرف کارهای روزانه و تلویزیون و... میشه و بیشتر اوقات در خانه ام مگس میپرانم برای خودم! پ.ن3: تا ما رفتیم خانه ی خودمان، قیمتها دو برابر شد! حالا بماند که حساب و کتابهای برآوردهای مالی مان چه برسرشان آمد! همینقدر خوشحالیم که آقای همسر مرغ دوست ندارند!! پ.ن4: اولین ماه رمضانیست که خانه ی خودمانیم... یادش به خیر...اولین روز ماه مبارک رمضان سال 85 بود که یاس رسما از آفتابگردونش خواستگاری کرد... آن سال چقدرررررررررر ماه رمضان برایم متفاوت بود... از سحر تا افطار داشتم فکر میکردم و تحقیق و بالا و پائین کردن همه چیز تا بتوانم بهترین جواب را پیدا کنم... جوابی که تا آخر عمر بتونم پایش وایستم و بهش افتخار کنم... پ.ن5: دارم دنبال کار میگردم. به خصوص تدریس، کسی از دوستان مدرسه یا آموزشگاهی نمیشناسه که دبیر بخوان؟ زیست شناسی یا امور پرورشی و... [ شنبه 91/4/31 ] [ 12:57 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
در وبلاگ دوستی خواندم:
بعضی چیزها را آدم باور نمی کند یعنی باورش سخت است حتی برای امثال من که گوشم پر است از شنیده های خوب و ناب از مردانِ خدا.اما اینکه آیت الله العظمی مرعشی نجفی در خانه سبزی هم پاک می کردند برایم خیلی عجیب است ! همسر ایشان درباره نوع رفتار این عالم بزرگوار با وی چنین می گوید : ((در تمام مدت شصت سالی که با ایشان زندگی کردم ، هیچ گاه با من رفتاری تند و خشونت آمیز نداشت. تا آن زمان که قادر به حرکت کردن و انجام دادن کارهایش بود ، نمی گذاشت که دیگران کارهایش را انجام دهند . حتی هنگامی که تشنه می شد ، بر می خواست و به آشپزخانه می رفت و آب می آشامید و از من درخواست نمی کرد . ایشان افزون بر آنکه برای من همسری خوب و مهربان و دوست داشتنی بود دوستی صمیمی و همکاری غم خوار برای من نیز بود ایشان همواره در کارهای منزل به من کمک می کرد و بسیاری از اوقات ، کارهای آشپزخانه همانند درست کردن غذا ، پاک کردن سبزی و شستن میوه و وسایل آشپزخانه را ایشان انجام می دادند)). *رازهای همسرداری /ص136.نقل از تبیان
حیفم آمد نقل نکنمش اینحا. هر چند که شاید این وبلاگ دوست را شما هم بخوانید: 02nafar.blogfa.com [ یکشنبه 91/4/25 ] [ 12:30 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
تمام شددوران دانشجویی امنه ببخشید! دوران تحصیلاتم در مقطع کارشناسی -البته اگر در همه ی دروس نمره ی قبولی آورده باشم!!- از همین حالا دلتنگ کلاس و کتاب شدم... گرچه تا همین دیروز که موعد آخرین امتحان بود داشتم همه جوره نفرینشان میکردم! کتابهایم را میگویم... خدا میداند که آخرین امتحانم بود یا باز هم ادامه خواهد داشت...
پ.ن: حالا یه دل سیررررررررررررر برم به کارهای عقب افتادم برسم! که هر کی منو میبینه میگه شبیه هر چیزی هستی جز تازه عروس! خاتونهای گرامی افتاد آیا؟ :دی [ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 8:6 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
چقدر زود -یا شاید هم دیر! از زاویه ی دید دیگری...- دو ساله شد. دوست دارم کودک دو ساله ی پارسی بلاگیم را! در روزهای سخت سنگ صبورم بود و پیک شادی روزهای خوبم! باورم نمیشد روزی صمیمی ترین دوستان نتی و غیر نتی ام از روی نوشته های همین کوچولوی دو ساله از احوالاتم با خبر باشند! حالا که شده! تریبون خوبی برای روزهای پر مشغله بودنم... همان زمانهایی که نمیتوانم دوستانم را حضوری ببینم یا حتی فرصت تلفن زدن یا یک اسمس خشک و خالی دادن را هم ندارم چه وبلاگ با معرفتی! نمیدانم تا چند سالگیش را جشن خواهم گرفت! [ شنبه 91/4/10 ] [ 7:52 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
تا اعماق وجودمان آتش گرفت!!!
بعدا نوشت: درس مذکور را با کمک های بی دریغ استاد گرانقدر پاس شدیم! گاهی وقت ها چقدر "10" لذت بخش میشود!! [ دوشنبه 91/4/5 ] [ 4:35 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |