یاس و آفتابگردونش | ||
سخت است باور کردن این روزهایم! هم از این ور قضیه و هم از آنورش! اینورش را برایتان میگویم که روی خوشیست و آن ورش دردیست که شاید باید باشد تا یادم نرود اینجا دنیاست... محل آزمون و محک و امتحان، و نه وصالِ آرامشِ همیشگی و خوشبختیهای بی قید و شرط آن ورش بماند برای ته دل خودم! که به قول دکتر شریعتی "حرفهاییست برای نگفتن" ...
اینورش که باورم نمیشود، خانه ی کوچکی در گوشه ی دنجی از این دنیای بزرگست که تا چند روز دیگر میشود "خانه ی خودمان"! خانه ای که هرچند اجاره ایست، نقلیست، طبقه ی چهارم است!، اما مأمن مان، زیبا، و نزدیک آسمان است... که میخواهم پاک باشد و پاک بماند... اینورش روزیست از روزهای ماه خدا، رجب، که قرار است ناباورانه، مهر تائیدی به 7 سال تلاش و انتظارِ یاس و آفتابگردونش بزند...
نه آنقدرها مشتاق و غرقِ زرق و برق این روزهای شیرینم، و نه آنقدرها میتوانم از دنیا دلبریده باشم! اعتدال را حس میکنم! با شور و شوق خانه ام را میچینم... اما دردهای ته دلم محو نمیشوند، همانها که اعتدال بخش و لازمه ی زندگی دنیای منند حتی به همین اعتدال هم دلبسته نمیتوانم باشم! به لبه ی مرز رسیده این تعادل! میترسم از آنورش بیفتم! هر روز خبر خوشیست، شوریست شوقیست و خاطره ایست که شاید تکرار نشدنی باشد، و هر روز فکری و حرفی و گفتی و شنودیست که گاه تا عمق وجودم را درگیر دردی طاقت فرسا میکند...
دلتنگیهای شهر خدا و پیغمبرش (ص) را هم اضافه کنید... به خصوص برای یاس... که این روزها در مقابله با پستی ها و زمین گیری ها و دنائت زندگی خیلی از من مستقم تر بوده...
اگر مراسم ازدواجم آن چیزی میشد که میخواستم و رضایتش در قلبم میبود، حتما بسیاری از دوستان خوب و همراهان همیشگیم را دعوت میکردم... حیف که میدانم صدایم، صدایمان، به آن جایی که باید برسد نرسیده و نخواهد رسید... تنها آرزویم این است که بعد از به دست گرفتن عنان این زندگی نوپا، صداهایمان برسد به آنجایی که باید، آن روحی که میخواهیم در زندگیمان جاری باشد،شیوه ای که میدانیم اطرافیانمان، حتی در میان نزدیک ترینهامان، افراد زیادی تکذیبش میکنند، پستی و حقارت می نامندش،نهی مان میکنند از ان، آشکارا و نهان... دعایمان کنید که در ضمایر خودآگاه و ناخودآگاهمان، تزلزلی نشود که از قله ی کوهی که فتحش کردیم، به تگنای دره ی دهشتناکِ گناه و اضمحلال سقوط کنیم...
روزشمار انگشتی شروع شده! دعایمان کنید... [ جمعه 91/2/29 ] [ 2:4 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
باز گشتم و بازگشتم...
رسیدم اما آیا واقعا رسیدم؟
باز به دور خانه ی خدا گشتم و دوباره به وطن برگشتم
به خانه رسیدم اما نمیدانم که چقدر به آنچه در مهمانی خدا برایم مهیا شده بود دسترسی پیدا کردم...
7 سال پش درست در روز میلاد خانم فاطمه زهرا (س) مهمان خانه خدا و شهر مکه بودم، آن سال روز من نبود! امسال دقیقا در همان ایام باز هم مهمان شهر لبیک ها بودم... روز من هم بود...
نمیدانم آفتابگردان درونم از این پس چقدر به مهربانی های خورشید وفادار خواهد ماند اما حال یاس را میدانم که چیز دیگریست... او که بعد از سالها انتظار، درست یک سال و یک ماه و یک روز بعد از وصال زمینی اش، به وصال آسمان هم رسید...
پ.ن1: تا جایی که در خاطر و توانم بود به یاد دوستان خوبم بودم و حقیرانه و فقیرانه دعاشون کردم پ.ن2: سرمون خیلی شلوغه، حدس بزنید چرا؟ پ.ن3: دلم درد داره... نیازی به حدس زدن نیست! هر چه بیشتر از روزهای عمر آدم بگذرند، حدالقل به واسطه ی درک بیشتر از محیط و زندگی و یا به خاطر تعدد بیشتر روابط انسانی و کاری و... دردمند تر خواهد شد! ولی ای کاش اینهمه درک یک باره نصیبم نمیشد... کاش... پ.ن4: لطفا برای برادرم دعا کنید... (دلم میخواد یک پست جداگانه در موردش بنویسم که بخشی از دردهای دلم نیز این روزها به خاطر حال و روز برادریه که بعد از 20 سال انگار خدا تازه بهم داده ش) پ.ن5: خواهشا یادتون نره برای برادرم دعا کنید!
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 3:55 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
بعد از مدت ها روزها ساعت ها و بعد از ثانیه های بیشماری سنگینی دلم کمی سبک تر شد بلاخره باز هم احساس خوبم برگشت... خدا را شکر کاش ماندنی باشد... پ.ن: آدم اگر بخواهد وزنه ی سنگینی را بلند کند، در بازه ی زمانی کوتاه برایش ممکن است. اما اگر همان وزنه قرار باشد طولانی مدت در دستش بماند، آن زمان است که با چیزی فراتر از وزن واقعی وزنه رو به رو میشود، که چنان انرژی اش را خواهد گرفت که دیگر نخواهد توانست حتی یک گرم بیشتر را تحمل کند... دلم سنگین یک وزنه بود... ممنونم ازت که اون وزنه رو سبک کردی... تویی که میدانم دلنوشته هایم را دیر یا زود خواهی خواند... تو که هر وقت به چشمانت نگاه میکنم، در دلم میگویم که بی شک هدیه ی خدایی... [ شنبه 91/2/2 ] [ 8:59 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
سرم زیادی شلوغ شده! شاید این هم نعمتی از طرف خداست تا در بحرانی ترین زمان زندگیم، دردها و غم ها و غصه هام برام کمرنگ بشن... یکی از دوستان میگفت: وقتی یه نقطه ی شاد و آرامش بخش تو زندگیت به وجود میاد، زمینه ایه برای امتحان بعدی زندگیت... پس نه به اون خوشی دلببند و نه خرابش کن! فقط سعی کن ازش انرژی بگیری و خودتو سبک کنی... و برای مرحله ی بعد آماده شی!
الان انگار اون نقطه داره تو زندگی من به وجود میاد نقطه ای که سالها منتظرش بودم و برای رسیدن بهش درد کشیدم و دعا کردم و چقدرررررررررررررررر تلاش... اما خیلی چیزها برام عوض شدن گرچه اون لذتی که همیشه تصورش رو داشتم از شرایطم نمیبرم... اما باز هم خدا رو شکر... ... ... اون رویای زیبا، در کش و قوس این داستان جدید گم شده انگار.......
روزهایی دارم بس عجیب نه میتونم بگم غمگینم و نه شاد غمی ته دلم هست که نشونش نمیدم به هرکس و شادمانی بزرگی احاطه ام کرده که خانواده ام و دوستانم و آشنایانم رو هم در برمیگیره اما از ته دلم بیخبرند همه! ... همه خوشحالند، مهیای مهمانی میشن، برنامه ریزی میکنند و خدا رو شکر... من هم خدا رو شکر میکنم اما ته دلم خبرهای دیگریست... خودم هم نمیدونم چه راهی رو باید برم، انگار دست دیگری برنامه ریز این همه ماجراست... سالها میدویدم تا به اینجا برسم، حالا که رسیدم راه گریزی نیست... معنای ناتوانی در برابر خواست و اراده ی خداوند شاید همین جاست...
اگر کسی بدونه چه داستانها به سرم آمد و چه شد، و اگر بدونه حالا قراره چی بشه، مسلما شوکه خواهد شد! درست مثل خودم که هنوز در شوک هستم...
نمیتونم بگم از دردهای عظیم و زخم های عجیبی که نصیبم شد اما میتونم بگم از اینکه به چه مهمانی بزرگی دعوت شدم! البته تا لحظه ی آخر مطمئن نیستم که دعوتم قطعی باشه... همونطوری که 7 سال پیش مطمئن نبودم تا لحظه ی محرم شدن در مسجد با صفای شجره... و میتونم بگم از اینکه شاید به زودی باز هم اسباب کشی در کارم باشه! اما نمیتونم بگم که بعد از همه ی اینها چه خواهد شد... نمیتونم بگم که غم پشت لبخندم پیروز میدان خواهد بود یا همان لبخند فاتح خواهد شد... نمیدونم این دست نامرئی بعد از این،داستان زندگیم رو چگونه خواهد نوشت فقط میدونم که سخت محتاج دعایی هستم که بهترین ها رو در حد توانم برام رقم بزنه..... چیزی که طاقتش رو داشته باشم... امتحانی در حد وسع و توانم... پ.ن: اگر خدا بخواد و بعد از کلی بالا و پائین، مساله ی جدیدی پیش نیاد، تا چند روز دیگه مهمان خدا و رسولش (ص) و ائمه ی بقیع (س) خواهیم بود... از همین جا پیشاپیش حلالمون بفرمائید... و دعا کنید که اگر به چنین سفری رفتیم، خدایی نکرده اتمام حجت خدا باهامون نباشه... میترسم از اون روز... [ جمعه 91/2/1 ] [ 4:27 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |