سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس و آفتابگردونش
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

سرم زیادی شلوغ شده!

شاید این هم نعمتی از طرف خداست

تا در بحرانی ترین زمان زندگیم، دردها و غم ها و غصه هام برام کمرنگ بشن...

یکی از دوستان میگفت:

وقتی یه نقطه ی شاد و آرامش بخش تو زندگیت به وجود میاد، زمینه ایه برای امتحان بعدی زندگیت... پس نه به اون خوشی دلببند و نه خرابش کن! فقط سعی کن ازش انرژی بگیری و خودتو سبک کنی... و برای مرحله ی بعد آماده شی!

 

الان انگار اون نقطه داره تو زندگی من به وجود میاد

نقطه ای که سالها منتظرش بودم و برای رسیدن بهش درد کشیدم و دعا کردم و چقدرررررررررررررررر تلاش...

اما خیلی چیزها برام عوض شدن

گرچه اون لذتی که همیشه تصورش رو داشتم از شرایطم نمیبرم... اما باز هم خدا رو شکر... ... ...

اون رویای زیبا، در کش و قوس این داستان جدید گم شده انگار.......

 

روزهایی دارم بس عجیب

نه میتونم بگم غمگینم

و نه شاد

غمی ته دلم هست که نشونش نمیدم به هرکس

و شادمانی بزرگی احاطه ام کرده که خانواده ام و دوستانم و آشنایانم رو هم در برمیگیره

اما از ته دلم بیخبرند همه! ...

همه خوشحالند، مهیای مهمانی میشن، برنامه ریزی میکنند و خدا رو شکر... من هم خدا رو شکر میکنم اما ته دلم خبرهای دیگریست...

خودم هم نمیدونم چه راهی رو باید برم، انگار دست دیگری برنامه ریز این همه ماجراست...

سالها میدویدم تا به اینجا برسم، حالا که رسیدم راه گریزی نیست...

معنای ناتوانی در برابر خواست و اراده ی خداوند شاید همین جاست...

 

اگر کسی بدونه چه داستانها به سرم آمد و چه شد، و اگر بدونه حالا قراره چی بشه، مسلما شوکه خواهد شد!

درست مثل خودم که هنوز در شوک هستم...

 

نمیتونم بگم از دردهای عظیم و زخم های عجیبی که نصیبم شد

اما میتونم بگم از اینکه به چه مهمانی بزرگی دعوت شدم!

البته تا لحظه ی آخر مطمئن نیستم که دعوتم قطعی باشه... همونطوری که 7 سال پیش مطمئن نبودم تا لحظه ی محرم شدن در مسجد با صفای شجره...

و میتونم بگم از اینکه شاید به زودی باز هم اسباب کشی در کارم باشه!

اما نمیتونم بگم که بعد از همه ی اینها چه خواهد شد...

نمیتونم بگم که غم پشت لبخندم پیروز میدان خواهد بود یا همان لبخند فاتح خواهد شد...

نمیدونم این دست نامرئی بعد از این،داستان زندگیم رو چگونه خواهد نوشت

فقط میدونم که سخت محتاج دعایی هستم که بهترین ها رو در حد توانم برام رقم بزنه.....

چیزی که طاقتش رو داشته باشم... امتحانی در حد وسع و توانم...

پ.ن: اگر خدا بخواد و بعد از کلی بالا و پائین، مساله ی جدیدی پیش نیاد، تا چند روز دیگه مهمان خدا و رسولش (ص) و ائمه ی بقیع (س) خواهیم بود... از همین جا پیشاپیش حلالمون بفرمائید... و دعا کنید که اگر به چنین سفری رفتیم، خدایی نکرده اتمام حجت خدا باهامون نباشه... میترسم از اون روز...


[ جمعه 91/2/1 ] [ 4:27 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

وقتی تو نیستی بلاتکلیفم مثل گل آفتابگردون در روزهای ابری...اللهم عجل لولیک الفرج...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 185948