یاس و آفتابگردونش | ||
چند روزی هست که میخوام پستی با این عنوان بنویسم ولی وقتم پر بود و به شدت درگیر بودم تا امروز که شرایطش فراهم شد. ماجرا از اونجایی شروع شد که دو سه هفته ی پیش اینجانب یک عدد امتحان کلاسی از شاگردان کلاسم گرفتم (البته خودم مراقبشون نبودم)، و وقتی برگه ها رو بهم تحویل دادن و خواستم صحیح شون کنم دیدم که به به! آثار تقلب به وضوح به چشم میخورند! آونقدر برام واضح بود که حتی میتونستم تشخیص بدم چه کسی از روی چه کسی تقلب کرده -تاکید میکنم: با اینکه خودم اصلا سر جلسه ی امتحانشون نبودم!- خلاصه اینکه یاد ایام افتادم! همون زمانهایی که دبیران و اساتید محترم میگفتند که: اگر تقلب کنید ما میفهمیم ها! و من -و شاید همه ی بچه های دیگه ی کلاس- تو دلمون میگفتیم: هه هه هه هه! از کجا میخواد بفهمه؟! چه حرفا! بماند که شخصا تعداد تقلب هایی که تو عمرم انجام دادم نزدیک به صفره... جلسه ی بعد از امتحان، وقتی دیدم چقدر میزان تقلب زیاد بوده ترجیح دادم به جای درس دادن بخشی از زمان کلاس رو به صحبت کردن در مورد تقلب بپردازم (چون اعتقاد قلبی من اینه که معلم فقط درس خودش رو نباید بده و هدف تربیتی که پشت علم آموزی هست خیلی مهم تره و خدا رو شکر خودم در دوران تحصیل اساتید برجسته ای داشتم که علاوه بر علم وسیعشون ما رو از لحاظ اخلاقی و دینی و ... هم بهره مند میکردند) حالا اینبار جای من با اساتید خودم عوض شده بود و بار سنگینی رو روی دوشم حس میکردم و دعا دعا میکردم که از پسش بر بیام... اول از همه از دلیل تقلب کردنشون پرسیدم که مسلما جواب قانع کننده ای براش وجود نداشت و بعد از اون داستانی رو براشون تعریف کردم که خدا رو شکر موثر بود... یکی دیگه از دلایل موثر بودن حرفهام هم این بود که صادقانه باهاشون صحبت کردم و فهمیدن که خود من تقلب تو کارم نبوده و جزو کسانی نبودم که خودشون کاری رو انجام میدن و دیگران رو منع میکنن. و اما اون داستان رو دوست دارم برای شما هم بگم، شاید جایی بود که به یادش افتادید و کمکتون کرد... یکی دو سال پیش یک تله فیلم پخش شد که ماجرای جالبی داشت: "قصه ها و واقعیت ها" که واقعیت های عجیب و زیبایی و مطرح میکرد که خیلی وقت ها دور از چشم ما و پشت پرده ست. این فیلم با بیان زیبا و ساده ای نشون داد که منظور از اثر اعمال و رفتار ما چی میتونه باشه... داستان فیلم سکانس هایی از چند زندگی مختلف هست که در نقطه ی مشترکی بهم میرسند و در نهایت نتیجه ی اعمال خوب و بد آدمهای داستان تا حدودی برای بیننده مشخص میشه. این فیلم برخلاف تمام فیلم ها و داستانهایی که تا حالا دیدم، آثار اون دسته از اعمالی رو که در ظاهر ما به سادگی از کنارشون میگذریم و هیچ وقت جزو کارهای خوب و بد خودمون طبقه بندیشون نمیکنیم، به مخاطب نشون میده. تا جایی که یادم میاد ماجرا از جایی شروع میشه که رئیس اداره ی آقای مهندس! خیلی بی دلیل و بی موقع اصرار میکنه که ایشون بره به شرکتشون، آقای مهندس هم همسر و دختر کوچولوش رو ناگهان ترک میکنه و میره که باعث دلشکستگی دخترش میشه، این آقا به اتوبان که میرسه با دخترش تماس میگیره که از دلش در بیاره و در حین صحبت کردن با موبایل تصادف وحشتناکی براش اتفاق میوفته که منجر به مرگش میشه (تا اینجا فیلم نشون میده که لجبازی رئیس اداره و احضار بی موقع کارمندش...) بعد از این قضیه میره روی دلیل اصلی تصادف! زن و شوهری که سر یه مساله ی پوچ باهم دعواشون شده(دقت کنید عامل اون دعوا هیچ وقت فکر نمیکرده که کارش به کجا بکشه) و دعواشون تا اتوبان ادامه پیدا میکنه و باعث میشه آقا از روی عصبانیت پاشو روی ترمز بگذاره و ناگهان بایسته و البته این زن و شوهر هم هیچ وقت متوجه نشدن که بعد از ترمزی که کردن چه اتفاقی برای ماشین های پشت سرشون افتاد! و خودشون بعد از اندکی بگو و مگو! به راهشون ادامه میدن بدون اینکه بدونن... (این زن و شوهر هم در انتها عاقبت عجیبی پیدا میکنند) پشت سر اونها کامیون حمل بار آهنی بود که در اثر ترمزی که کرد تا با ماشین جلویی برخورد نکنه، یکی از میلگردهاش رها میشه و میخوره تو سر آقای مهندس... از طرفی قصه میره روی اون کامیون و شاگرد راننده که تنبلی کرده بوده و بار آهن رو محکم نبسته بوده و فکر نمیکرده کارش چه نتیجه ای بده... و از طرف دیگه نشون میده که صاحب راننده در اثر فشار های زنش برای تهیه ی جهزیه ای دهن پر کن برای دخترشون، ربا میگیره و برای پس دادنش و تحت فشار اون نامردی که ربا داده بوده مجبور میشده بیشتر کار کنه و بار بیشتری بگیره و از طرفی با شاگردش بد اخلاقی کرده بوده که باعث میشه اون شاگرد هم لج کنه و درست کارشو انجام نده و... خلاصه همین طور داستان میچرخه و دلیل هایی رو میبینیم که خودمون بارها و بارها مشابه ش رو انجام دادیم ولی هیچ وقت فکر نکرده بودیم که میتونه به کجاها بکشه... و همین الان هم نمیدونیم! (دلیل ساده ای مثل فشار آوردن یک مادر به پدری برای تهیه ی جهیزیه ی دخترش که همه مون بهش میگیم امر خیر!) همون طور که عوامل این داستان هیچ وقت نفهمیدن که یک کار کوچیکشون چطور باعث بی پدر شدن اون دختر کوچولو و بی سرپرست شدن مادرش و... شد (واقعا خدا بهمون رحم کنه که نا دونسته عامل چه مسائلی ممکنه شده باشیم...) در انتهای داستان راوی قصه آخر کار زندگی هر کدوم از اون آدم ها رو میگه که به چه نحوی گره در زندگی هاشون میوفته و چه مسائلی براشون پیش میاد و... اگر فرصت کردید حتما این فیلم رو تهیه کنید و ببینید.
خلاصه ما هم با تعریف این داستان به شاگردان عزیزمان گفتیم که چه بسا 0.25 تقلب شما باعث چه مسائلی بشه که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکنید و متوجهش هم نمیشید اما عدل خدا اون رو برای شما محاسبه میکنه. چه بسا باعث بشید همکلاسیتون به خاطر تقلب شما مورد شماتت پدر و مادرش قرار بگیره و والدینش دعواشون بشه و چه بسا همین مساله ی خیییییییییلی کوچیک موجب جدایی شون بشه خدایی نکرده (جدا هم ممکنه چون دلایل خیلی از طلاق ها از این هم بی اهمیت تره) و...
نتیجه: در امتحان جلسه ی پیش که خودم هم مراقب بودم، تقلب به میزان چشمگیری کاهش پیدا کرده بود! و حتی بچه ها خودشون به تقلب هاشون اعتراف میکردند و با دست خودشون تقلب ها رو خط میزدند!! خدا رو شکر...
پ.ن1: جسمم کمی بد قلق شده؛ از این دکتر به آن بیمارستان می کشاندم! دعایم کنید... پ.ن2: محرم هم آمد... در وبلاگ ما حال و هوایش فراموش نشدنیست! [ دوشنبه 91/8/29 ] [ 2:56 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
چرا دروغ! تا مدت ها معنای دقیق این واژه رو بلد نبودم. فقط در مقابل کسانی که لا به لای صحبت هاشون از این کلمه استفاده میکردن، گه گاه سری تکون میدادم و بس! تا اینکه کم کم معنایی از این واژه در ذهنم شکل گرفت... کم کم فهمیدم گویا نوستالژی معنایی شبیه به تعلقات خاطر آدم ها نسبت به گذشته هاشون داره. و نوستالژیک آدمیه که خیلی درگیر نوستالژی ها میشه! حالا بماند که هنوز هم در تعاریف صحیح این دو واژه موندم و کم و بیش ذهنم درگیرشونه! اما خب برام بدیهیه که عمق معنی شو فهمیدم و... تجربه ش کردم! نمیدونم چرا یه دفعه ای دلم خواست چند خطی از عمق تفکراتم در این مورد تو وبلاگم بنویسم. (خب البته یکی از کاربردهای تعریف شده ی وبلاگ شخصی هم همین دلنوشته ها و خرده عقاید ته ذهن آدمهاست، مگه نه؟!)
شما آدم نوستالژیکی هستید؟ تا حالا فکر میکردم همه ی آدم ها نوستالژیک هستن و این حس صرفا در مورد دوران بچگی هاشونه یا سنین خیلی پائین و... یکی دو روز پیش متن یه مصاحبه رو خوندم که یکی از آدم های معروف در مورد خودش گفته بود آدم نوستالژیکی نیست. تا حالا به این فکر نکرده بودم که کسی میتونه نوستالژیک نباشه! به اینکه اصلا نوستالژیک بودن با احساسات نوستالژیک داشتن میتونه خیلی هم متفاوت باشه! یه جورایی به این نتیجه رسیدم که این تفاوت تو مایه های فرق آدم سرخوشی بودن با خوشحال بودن، یا افسرده بودن با حس خستگی و غم داشتن، یا دلقک بودن! با جوک تعریف کردن و... است. ما معمولا به کسی میگیم افسرده که کل وجودش غم و درد و بی حالی و بی هدفی و... هست و بنابر شدتش میتونه نوعی بیماری باشه، اما حس غم و خستگی و بی حالی رو در دوز پائین هر آدم سالمی ممکنه تجربه ش کنه اما اسمش افسردگی نیست. امیدوارم تونسته باشم تحلیل ذهنیم رو درست جمله بندی کنم. حالا در مورد نوستالژی هم به همین صورته و هر آدمی درجاتی از خاطرات و اشیاء نوستالژیک رو به صورت طبیعی داره که البته اغلب از به یاد آوردن اونها "یادش به خیر"ی میگه یا لبخندی روی لباش نقش میبنده یا اینکه نهایتا چشماش به اندازه دو ثانیه خیس خاطرات میشه و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده به روند عادی زندگیش... و این خیلی هم خوب و جذابه! نمونه ی خیلی جالبش که این روزها خیلی صحبتش هست و شما هم حتما در موردش خوندید و شنیدید، خاطرات و نوستالژی های بچه های دهه شصتی هستش! یه کتاب خیلی جالب هم به تازگی روانه بازار شده به اسم "شما یادتون نمیاد..." که به نظرم نویسنده ش خیلی آدم خلاقی بوده و کار جالبی کرده، چون خودم یه دهه شصتی تمام عیارم!! اما گاهی این حس دلپذیر اونقدر پررنگ میشه که شاید دیگه نشه عنوان دلپذیر رو براش به کار برد! شاید بهتر باشه عنوان های نوستالژی مثبت و منفی رو برای تعریفم به کار ببرم برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاد. حتما آدم هایی رو دیدید که با کوچکترین تلنگری غرق در خاطراتشون میشن و مدتها طول میکشه که از اون حال و هوا بیان بیرون و اغلب این درگیر شدن با خاطرات برای این مدل آدم ها دردناک و همراه با یادآوری ناملایمات و سختیهایی هست که کشیدن. معمولا پدربزرگها و مادربزرگها بیشتر درگیر این مدل نوستالژی میشن -و تا حدودی هم حق دارن- چرا که اغلب عزیزترینهاشون رو در طی زمان از دست دادن و این آزاردهنده ترین قسمته براشون. اما این روزها این حس رو در آدم های خیلی جوان هم میشه به وفور دید! و این به نظر من یه مقدار میتونه غیر طبیعی باشه. این مدل احساسات نوستالژیک ظاهرا خیلی زیبا هستن اما خطر بزرگی که این آدم ها و اطرافیانشون رو تهدید میکنه اینه که این مدل آدم ها، مردمان گذشته هستن و هرچند که به ظاهر در حال زندگی میکنن اما خیییییییییلی چیزها رو از دست میدن... گاها به دلیل اینکه در گذشته سیر میکنن و گاهی هم به این دلیل که برای پوشوندن دغدغه های گذشته ممکنه دست به کارهایی بزنن که عاقبتش چیزی جز از دست دادن حال و آینده نباشه... یکمی که دقت کردم دیدم اغلب این آدم ها حدالقل یه مساله ی حل نشده در گذشته شون دارن که هر چند به زبون نیارن یا کتمانش کنن اما براشون آزار دهنده و مجهوله. معادله ای که در ذهنشون بی جواب مونده یا نتونستن جواب قانع کننده ای براش پیدا کنن، و این گره ی ذهنی باعث شده این آدم ها در برهه ی خاصی که این اتفاق مجهول براشون رخ داده باقی بمونن و به نوعی در زمان متوقف بشن... مثلا در 30 سالگی، وقتی از همسرشون به یک دلیل پیش بینی نشده که نتونستن جواب درستی براش پیدا کنن جدا شدن، یا مثلا وقتی که در 25 سالگی کاملا بی دلیل و پیش بینی نشده و نا عادلانه نتونستن به تحصیلات تکمیلی یا شغلی که شایستگیشو داشتن برسن و ناحقی بزرگی در حقشون شده، یا مثلا وقتی که در 20 سالگی معشوقشون رو بدون دلیل موجه -حدالقل دلیلی که اون آدم ها رو از نظر احساسی راضی کنه- از دست دادن و بهش نرسیدن و یا مثلا اتفاقی در کودکی که هنوز نتونستن باهاش کنار بیان... یادمه میون اقوام پسری بود که در سن 20-21 سالگی عاشق دختری شده بود و باهاش عقد کرده بود، بعد از مدتی به دلیلی که نمیدونم چی بود قضیه بهم میخوره و این پسر تا چند سال به جای زندگی در حال داشت در 20 سالگیش زندگی میکرد، با هر موسیقی ملایمی اشک میریخت و ازدواج نکرده بود و کلا تارک خیلی از زیبایی های دنیا شده بود. اون زمان من سنم خیلی کمتر از حالا بود اما یه روز برگشتم بهش گفتم چرا نمیخوای این قضیه رو برای خودت حل کنی و به زمان حال بیای؟! ایشون فکر میکرد اون دختر هنوز دوستش داره و در کل فایل قضیه رو در ذهن خودش نبسته بود، اما خدا رو شکر بلاخره به خودش اومد و به جای ضعیف موندن و ناتوانی در برابر کنار اومدن با قضیه، با کمک اطرافیان و خانواده و تکنیک های روانشناسانه تونست با قضیه کنار بیاد و الان هم چند سالی از زندگی مشترکش میگذره و یه بچه ی دست گل هم داره و چند وقت پیش پیغام فرستاده بود که از آفتابگردون ممنونم که منو از گذشته به حال آورد!!! حالا صرف غمگین شدن و اشک ریختن و غرق شدن در خاطرات شاید فقط به خود فرد مربوط بشه اما متاسفانه ممکنه به جایی برسه که فرد با یک عقده ناگشوده طرف باشه و بخواد تلافی سختی هاشو-مستقیم یا غیر مستقیم- سر دیگران در بیاره یا به نوعی این عقده ها رو باز کنه که به دیگران آسیب برسونه -هرچند اون دیگران خانواده درجه یک خودش باشن- مثلا بخواد به خاطر شکست عشقیش حال جنس مخالف رو کلا بگیره! یا مثلا عقده ی تحصیلات و شغلشو به جای اینکه با تلاش و برنامه ریزی تسکین بده با مال مردم رو خوردن و با هر قیمتی به اهداف رسیدن باز کنه... مردی رو میشناسم که چند سالیه افتاده گوشه ی خونه و همه ی خرج زندگی با همسرشه و این آقا از صبح تا شب داره از رشادت ها! و موفقیت ها و تجربیات و توانمندیهاش میگه!!! جالبه که در میون صحبت هاش و اعمالش شنیدم و دیدم که حاضره خیلی کارها رو انجام بده و ریز و درشت حق و نا حق کنه تا به خواسته ش برسه (این مدل آدم ها شاید به تور شما هم خورده باشن!) که پر واضحه چطور درگیر گذشته هاشون هستن و این درگیری ذهنی براشون یه گذشته ی رویایی ساخته! که بیمارگونه بهش وابسته هستن... اینها اغلب شکست های بزرگی در برهه ای از زندگیشون داشتن که هنوز براشون هضم نشده... خب البته آدم نمیتونه خاطراتش رو DELETE کنه! خوبهاش که نیاز به پاک شدن ندارن، اما میشه به بد هاش بی توجه بود و زندگی کرد... اخیرا عجیب به این نتیجه رسیدم که موفق ترین آدم های دنیا در مکان ها و زمان های مختلف اونهایی هستن که از کنار خاطرات بد زندگیشون با توانمندی گذشتن... و از دردهاشون پلی برای کامل شدن شخصیتشون، علمشون, ایمانشون و... ساختن. بلاخره هر آدمی خاطرات بد و اتفاقات ناخوشایند تو زندگیش داره و محاله کسی رو پیدا کنید که همیشه خوش و خرم بوده باشه، مگه نه؟ حتی کسی که آدم فکر میکنه چقدر پولداره یا چقدر زیباست یا... اما ته دلش محاله غم نباشه... به این نتیجه رسیدم که تفاوت بین آدم ها در دیدگاهیه که نسبت به اتفاقات بد زندگیشون دارن... جلوی چشمهام دارم میبینم این روزها آدمی رو که مادرش رو در بچگی از دست داده و چقدر خوب مدیریت کرده این غم رو و الان چقدر موفقه، و دارم میبینم آدم های افسرده و بی هدفی رو که همین درد رو داشتن. دارم میبینم آدمی رو که بدترین خاطراتش در کودکی و نوجوانیش رقم خورده اما حالا از برترین اساتیده و یک آدم سالم و دوست داشتنی، از طرفی میبینم انسان های هرزه ای رو که درد مشترکی داشتند از اونها توجیهی برای شکست ها و اشتباهات بعدی خودشون ساختن.... چقدر طولانی شد! این نظر شخصیم بود، نمیدونم نظر شما چیه... موافقید یا مخالف؟ البته اگر فرصت کرده باشید مطلب رو کامل بخونید! پ.ن1: اینجانب یک عدد نوستالژیک + هستم! پ.ن2: واقعا بعضی از دردها خیلی عظیم هستن... از جمله از دست دادن فرزند... شاید جزو معدود فرودهایی باشه که نشه با این پست تحلیلش کرد، هر چند انسانهای بسیار بزرگی هم بودند که از چنین دردی هم کمال پیدا کردند و کم نیاوردن... این دیگه مفهومی فراتر از نوستالژی و توقف در زمان داره... بد نیست همین جا یه التماس دعا هم بهتون بگم برای یکی از اقوام که بعد از 17-18 سال بچه دار شد و حالا چند روزیه متوجه شدن پسر کوچولوشون تومور مغزی داره و بدخیم هم هست... [ سه شنبه 91/8/9 ] [ 5:24 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
شاید با فراغ بال کار کردن در شغل ایده آلش را دوست داشت، اما هیچ وقت فکر نمیکرد کار کردن بشود مسئولیتش... آن هم در جایی که هر چند به گمان خیلی ها موقعیت خوبیست اما شاید برای خودش چندان دوست داشتنی و ایده آل نباشد... شاید تفریحی کار کردنِ پاره وقت را و درآمدی را که صرفا خرج علاقمندیها و پس انداز شخصی ام کنم را دوست میداشتم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم علی رغم ظاهر قضیه، علی رغم شرع و قانون و حتی عرف، باید کمی جدی تر کار کنم و بخشی از مسؤلیت های مالی را بپذیرم و از خرج های اضافه و پس انداز شخصی تا مدت ها چشم پوشی کنم... شاید خرید کردن برای خانه ی پدری اش در این حد که سر راه نانی بخرد یا یک کیلو گوجه فرنگی، آن هم با پول پدر و مادر، برایش حس مردانه ای را به ارمغان می آورد که تلنگری به ضمیر نا خودآگاهش میزد که: هی پسر! تو هم بزرگ شدی! یک آدم بزرگ که مسئولیت خرید کردن را بر عهده اش گذاشته اند! و چه بسا هنگام بازگشت به خانه قربان صدقه ها و تشکرهای خانواده چقدر میتوانست برایش لذت بخش باشد! اما هیچ وقت فکرش را نمیکرد که خانه ی خودش خرج دارد و خرید های لازمی که فقط از عهده ی خودش بر می آید و خانم خانه بنابر خستگی ها و مسئولیت های شخصی اش شاید همیشه نتواند از آن مدل تشکر های لذت بخش نثارش کند! شاید سالی دو سه بار آشپزی کردن و با سلیقه به خانه رسیدن را دوست میداشتم! و حس میکردم که یک خانم کدبانوی با سلیقه ام! و دیگر بزرگ شدم و مسئولیت پذیر! و چقدر میچسبید وقتی که پدر و مادر آوازه ی دستپخت خوشم را به گوش خاله و دایی و عمو و عمه میرساندند برای همان یکی دو بار غذای نیمه پخته و نصفه سوخته! و چه لذتی میبردم از تشویق های مادی! و غیر مادی خانواده برای تمیز کردن های نصفه و ناقص و سالی-ماهی یکبار خانه شان! اما هرگز فکر نمیکردم که کار کردن های هر روزه در خانه ی شوهر (بخوانید خانه ی خودمان!) و هر روز غذای تازه ای پختن، نه تنها لذت ندارد، بلکه سراسر مسئولیت و خستگیست... به خصوص وقتی آقای خانه یادش برود که خانم با عشق، سختی های کار خانه و پخت و پز را تحمل میکند! و شرعا و قانونا مسئولیت چندانی در این باب ندارد! و هرگز برایش عادی و بی درد سر نیست! و خستگیهایش باعث شوند فراموش کند که کمی بیشتر به نوع و چیدمان غذا توجه کند و تشکر... (خدا نکند که غذا بد هم شده باشد و یا اینکه مورد پسند نباشد...*) شاید حضور در جوامع خانوادگی و دوستان و مسافرت ها و تفریحات مجردی برایش گه گاه خوشایند و لذت بخش بود، اما فکر نمیکرد که شاید آن حس لذت بخش در برخورد با همه ی آدم های جدیدی که به واسطه ی ازدواج وارد زندگی اش میشوند، دوستان و خانواده ی همسر، میتواند بسیار فرمالیته و بعضا عذاب آور باشد! هر چند عاشق مهمانی و رفت و آمد و معاشرت و تفریح ام اما شاید فکر نمیکردم که حضور در جوامع خانوادگی و غیر خانوادگی همسر، میتواند برنامه های شخصی ام را عجیب وارونه کند! تا حدی که مکررا مجبور باشم بین رفتن به خانه ی اقوام نزدیک و یا مهم و یا آنهایی که عجیب با ایشان رو در بایستی داشتم و یا شرکت در کلاسهای مهم درسی و یا قرار های مهم کاری و... ، به یک مهمانی ساده و نه چندان مهم خانواده ی همسر برم! و نهایتا جلوی تمام خانواده و دوستان و استادان از این اقدام دفاع کنم و سعی کنم به خودم بقبولانم که کار عاقلانه تری انجام دادم... و راضی و خوشحال باشم از در کنار همسر بودن... شاید فکر نمیکرد که ناخودآگاه و بنابر طبیعت و واقعیت زندگی، باید واقع بینانه تر بلند پروازی کند! و در انتخاب آرمان ها و اهداف و آرزوهایش اندکی مشترک تر بیاندیشد... و شاید فکر نمیکردم که باید خیلی بیشتر صرفه جویی کنم و خرید های مورد علاقه ام را بعضا به صفر برسانم و برای ادامه ی تحصیل محدودیت های انتخابی ام ناخودآگاه آنقدر زیاد شود که مجبور باشم از خیلی از هدفهایم چشم پوشی کنم . یا اینکه از اول برای خودم بر اساس همسر و زندگیم هدف تالیف کنم و یاد بگیرم که برای آن چیزهایی که دیگر نمیتوانم به دستشان بیاورم غصه نخورم! و ارزش همسر و زندگی مشترکم برایم آنقدر باشد که حسرت محدودیت ها آزار دهنده نباشند برایم و با رسیدن به هدف هایی کمی متفاوت تر، حس رضایت شخصی ام را هم حفظ کنم تا در زندگی انسان شادتری باشم و عدم دسترسی به موفقیت های مجردی ام، خوشبختی های متاهلیم را به بدبختی های اسارت شبیه نکند و نشود جوری که چند سال بعد به همسرم- یا دست کم به خودم- بگویم که من هیچ شدم! و باختم! و تو آن عامل مانع و محدودیت بودی...
* البته خدا رو شکر همسر ما زیاد در این موارد بهانه نمیگیرند!
در نتیجه: شاید همین از خودگذشتگی های متقابل، معنای واقعی زندگی مشترک، و در نهایت همان میزانی از کمال است که انسان با ازدواج کردن به آن میرسد... فقط ای کاش همه ی ما یاد بگیریم طوری از خود گذشتگی کنیم که به چنین کمالی برسیم، یعنی بدونیم داریم چه کار میکنیم، بدون منت عاشقی کنیم و بدونیم که ازدواج نباید ما رو از خودمون بگیره! بنابر این تغییر و تصحیح اهداف و مشترک برنامه ریزی کردن، نباید مانع همه ی اهداف -حتی اونهایی که خوب هستن و ضربه ای به زندگی مشتر نمیزنن و یا حتی به دست آوردن اونها میتونه در تکامل ما و احساس خوشبختی و موفقیت و رضایت شخصی مون از زندگی اثر بذاره- بشه، چرا که رسیدن به اهداف حس خوبی رو به ما میده که میتونه باعث بشه بهتر همسرداری کنیم و زیباتر عاشقی کنیم و نرسه اون روزی که خدایی نکرده خودمون رو یک قربانی بی هدف و بی اراده در دستهای همسرمون ببینیم! عید قربان مبارک! [ جمعه 91/8/5 ] [ 4:20 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
نمیدانم تجربه کردی یا نه! روزی را که حرف کم بیاوری! کلی حرف داشته باشی اما نتوانی جمله بندی اش کنی... آنقدر کلمات در انتقال کلامت ناتوان باشند که سکوت گزینه ی بهتری باشد...
*پیشتر شنیده بودم که میگویند: درد که زیاد باشد به جای داد و فریاد تنها سکوت میکنی...
می اندیشم: آن کس که فریاد و اعتراض میکند، هر چند درد دارد اما توان فریاد هم دارد! اما آنکه سکوت میکند یقین جانی برایش نمانده... [ دوشنبه 91/8/1 ] [ 4:47 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |