یاس و آفتابگردونش | ||
این روزها عجیب حال و هوایی دارم از جنس باران... این روزها به حکمت خیلی چیزها بیش از پیش فکر میکنم حتی به این وبلاگ... روزی که شروع به نوشتن کردم هرگز نمیدونستم بعد از 4 سال چه حال و هوایی رو ممکنه توش ثبت کنم... این روزها فقط به این فکر میکنم که این وب خواهی نخواهی دفتر خاطراتی شد برای پسرم پسری که اندک اندک بزرگ خواهد شد و دریایی از سوالات خواهد پرسید که سنگینی بار پاسخ گویی به اونها رو از همین حالا حس میکنم... از همین امشب که درست 99 شبه که دیگه نه خواب عمیقی دارم و نه فراغ بالی گذشته رو اما سرشار از عشقم... در 4 امین سالگرد تاسیس این وب اتفاقات مهمی خواهد افتاد اونقدر مهم که گفتنی نیست... نمیدونم پسرم اینجا رو پیدا خواهد کرد یا نه... آیا خودم بهش نشون خواهم داد یا نه چند سال دیگه؟ اصلا تا اون زمان اینترنت و پارسی بلاگ هنوز درکاره؟! هر چی قراره بشه، من با این فکر که پسرم -شاید روزی- بیاد و بخواد بدونه که حاصل چه ازدواج و چه عشقی بوده،آخرین پست وبلاگ رو براش خواهم نوشت... دست و دلم از همین حالا می لرزه... برای صحبت با آینده ی کسی که مهم ترین انسان زندگی منه... کسی که شاید زمانی این وبلاگ رو ببینه که سنش از این روزهای من هم بیشتر باشه کسی که ذره ذره ی نگاشته های این وبلاگ رو خواه ناخواه قضاوت خواهد کرد و پیشاپیش باید بابت هر آنچه کم گذاشتم و به خاطر تمام اشتباهاتی که از من در اینجا خواهد دید صمیمانه و با عشق عذر خواهی کنم... پس تا آن روز... [ چهارشنبه 93/3/21 ] [ 11:13 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |