یاس و آفتابگردونش | ||
باز گشتم و بازگشتم...
رسیدم اما آیا واقعا رسیدم؟
باز به دور خانه ی خدا گشتم و دوباره به وطن برگشتم
به خانه رسیدم اما نمیدانم که چقدر به آنچه در مهمانی خدا برایم مهیا شده بود دسترسی پیدا کردم...
7 سال پش درست در روز میلاد خانم فاطمه زهرا (س) مهمان خانه خدا و شهر مکه بودم، آن سال روز من نبود! امسال دقیقا در همان ایام باز هم مهمان شهر لبیک ها بودم... روز من هم بود...
نمیدانم آفتابگردان درونم از این پس چقدر به مهربانی های خورشید وفادار خواهد ماند اما حال یاس را میدانم که چیز دیگریست... او که بعد از سالها انتظار، درست یک سال و یک ماه و یک روز بعد از وصال زمینی اش، به وصال آسمان هم رسید...
پ.ن1: تا جایی که در خاطر و توانم بود به یاد دوستان خوبم بودم و حقیرانه و فقیرانه دعاشون کردم پ.ن2: سرمون خیلی شلوغه، حدس بزنید چرا؟ پ.ن3: دلم درد داره... نیازی به حدس زدن نیست! هر چه بیشتر از روزهای عمر آدم بگذرند، حدالقل به واسطه ی درک بیشتر از محیط و زندگی و یا به خاطر تعدد بیشتر روابط انسانی و کاری و... دردمند تر خواهد شد! ولی ای کاش اینهمه درک یک باره نصیبم نمیشد... کاش... پ.ن4: لطفا برای برادرم دعا کنید... (دلم میخواد یک پست جداگانه در موردش بنویسم که بخشی از دردهای دلم نیز این روزها به خاطر حال و روز برادریه که بعد از 20 سال انگار خدا تازه بهم داده ش) پ.ن5: خواهشا یادتون نره برای برادرم دعا کنید!
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 3:55 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |