یاس و آفتابگردونش | ||
راستش از وقتی که دل اینجانب به دلیل یکسری اتفاقات، شکست و تکونی خورد، دلنوشته هام تند تند و پشت سر هم برای مجله برگزیده شدند. اتفاقا همین چند روز پیش بود که به همسرم گفتم اوضاع داره طوری میشه که میترسم تحت تاثیر این برگزیده شدن های پی در پی نیتم ناخالص بشه! بماند که دیروز فکر میکردم مطلب "ماجرای یک دادگاه" ای که نوشتم حتما برگزیده میشه! و نشد خب الان که مسلما نوشتن چنین پستی بیشتر یک شوخی دوستانه با اهالی پارسی بلاگه! اما منو یاد ماجرایی انداخت که سالها پیش برام اتفاق افتاد و ذکرش خالی از لطف نیست! تابستان یکی از سالهای دبستانی بودنم، برای گذراندن یکسری کلاسهای فرهنگی و هنری به مسجد محله رفتم -خب اون زمان هم میشه گفت اصل کارهای فرهنگی و هنری در پایگاههای مساجد انجام میشد تا موسسات و آموزشگاهها و...- یکی از کلاس ها هم کلاس قرآن بود.من با توجه به اینکه پیش از اون کلاس با حفظ و قرائت قرآن کریم آشنایی داشتم، یه مقدار از بقیه ی بچه ها جلوتر بودم. در بین بچه ها هم دختر خانمی بود که خیلی ضعیف کار میکرد و در قراءت مشکل داشت. استاد قرآن هم به من پیشنهاد کردند که هر جلسه قبل از ورود ایشون با این دختر خانم قرائت کار کنم و اگر فرصت دارم حتی یه مقدار زودتر برم مسجد تا فرصت بیشتری برای تمرین ایشون باشه. اون روز من خیلی خوشحال و پر نشاط به خونه برگشتم و از اینکه مورد تائید و تشویق استاد قرار گرفته بودم به خودم میبالیدم... از طرفی یه مقدار حس غرور بهم دست داد که من برتر بودم و حالا قراره به نوعی استاد بشم! از طرفی هم قلقلک های شیطون ادامه داشت و یادم افتاد که یکی از خاله هام تعریف میکرد در دوران دانشجویی به یک نفر که درسش ضعیف بوده کمک میکرده و در نهایت اون فرد در امتحانش موفق میشه و برای خاله م یک هدیه ی خیلی خوب برای تشکر میفرسته. اینطوری شد که تو دلم گفتم حالا من هم اگر به این دختر خانم کمک کنم حتما برام کادو میخره!! خلاصه که یک هفته تمام در این فکر و خیال بودم تا اینکه؛ جلسه ی بعد خیلی مغرور و سرمست راهی مسجد شدم! با اون دختر خانم هم قرار گذاشته بودیم که زودتر بیاد تا بیشتر وقت داشته باشیم. وقتی وارد مسجد شدم دیدم که همون دختر خانم داره با یکی دیگه از بچه های کلاس تمرین قرائت میکنه! خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم و رفتم جلو و گفتم مگه قرار نبود ما با هم تمرین کنیم؟! دختر خانمه گفت: چرا! ولی جلسه ی قبل که شما رفتی استاد نظرش عوض شد و گفت ایشون با من کار کنه چون همسایه هستیم و... و اینگونه شد که استادی و کادو و... همه در یک لحظه به باد رفت برای من! چند روز در فکر این شکست کادویی بودم!! تا اینکه بلاخره رفتم تو فکر که نکنه خدا میخواسته به من بگه چون تو نیتت ناخالص بوده، پس بهتره حتی ثواب معنوی این کار هم مال یکی دیگه باشه! درس بزرگی که گرچه برای من آمیخته با یک خاطره ی خنده دار کودکانه شکل گرفت، ولی تا سالها بعد واقعا در بخش های مهمی از زندگیم بهم کمک کرد... و اینگونه بود که ما فهمیدیم نیت مان همیشه باید خالص باشد تا برنده هم بشویم و کادو هم بگیریم!! پ.ن: از اونجایی هم که الان نیتم کاملا خالص بوده، به هیچ عنوان انتظار برگزیده شدن و کادو گرفتن ندارم! پ.ن2: و من الله توفیق... [ یکشنبه 90/12/28 ] [ 4:17 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |