یاس و آفتابگردونش | ||
کاش همه چیز یک کابوس تلخ بود کاش همین طلوع آفتاب فردا میشد پایانی برای همه ی تلخی های بی پایانم کاش همه ی دردها دروغ بود و همه ی خوشی ها واقعیت... حقیقت... راست... کاش در اوج بودنهایم ادامه داشتند برای همیشه چیز بیشتری هم نمیخواستم! همان قله ای که فتحش کرده بودیم... ولی حالا من ماندم و فرش... با همه ی پستی هایش اما آنچه بیشتر آزارم میدهد، پستی فرش نیست، خاطرات شیرین عرش است ....... ....... .......
پ.ن1: خدایا! پایانی هست برای چنین کابوسی؟ یا میانبری برای دوباره به عرش پریدن؟
پ.ن2: میگویند باد آورده را باد میبرد... باور ندارم باد،خوشبختی هایم را آورده باشد! چون هنوز جای پینه های دستم که دانه دانه آجرهای قصر خوشبختی هایم را چیده بود درد میکند... چون درد زخم های کف پاهایم، ناخواسته معترفند که دیر زمانی نیست دست از دویدن ها در این مسیر صعب برداشتند... اینبار اما، باید با پاهای زخم خورده بدوم و این خیلی دردناکتر از دویدن های روزهای نخست است... اینبار دست هایم پیش از چیدن دوباره ی دیواری که ترک خورد، پینه بسته... میدانم تمام دردهایش را، اما نمیخواهم بنشینم تا زخم پاها و پینه های دستانم التیام یابند! نیروی قلبم همه را جبران میکند... روحم ایستاده... با همان نیروی عجیب درونی اش... تا کجا جسمم تاب بیاورد اینهمه بیرحمی های شلاق روزگار را، نمیدانم...
پ.ن3: و اذان میگویند... در این سحر دلتنگیهایم... و تا طلوع آفتاب امروز، جز اندکی نمانده... در انتظار یک معجزه هستم هنوز .............. [ پنج شنبه 90/12/25 ] [ 4:29 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |