سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس و آفتابگردونش
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

شاید این آخرین پستی باشه که از خونه ای که بخشی از کودکی و همه ی روزهای نوجوانی، و ابتدای جوانیم در اون سپری شده مینویسم...

هنوز نرفته،دلتنگ این خونه شدم... خونه ای که اولین جایی بود که بعد از سالها مستاجری، پدر و مادرم تونستن با پس انداز کردن پولهاشون و با وام بانکی و... بخرن تا دیگه مجبور نباشیم سر سال خونه مون رو عوض کنیم، همه ش مواظب باشیم که نکنه دیوار خونه ی مستاجری خط بیوفته، و نگران حرفهای صاحب خونه باشیم... تو خونه های خیلی کوچیک و نمدار زندگی کنیم تا بتونیم پولهامون رو برای خرید خونه جمع کنیم و این میون تمام اسباب و وسایل زندگیمون آسیب ببینن و ضربه بخورن و از بین برن... تمام سالهای کودکیم به همین ها گذشته بود...

به دوری از پدر و مادرم که مجبور بودن سخت کار کنن، به آغوش گرم پدربزرگ و مادربزرگم که در نبود والدینم از من و برادر کوچیکم نگهداری میکردند، به روزهایی که حرف های ناجور و تمسخرهای دختر صاحب خونه رو میشنیدم و پیش خودم تحلیلشون میکردم که ارزش آدم ها به صاحب خونه بودن یا نبودن نیست! -و واقعا هم نیست-

یاد روزهایی افتادم که توی زیر زمین یه خونه نزدیک خونه ی مادربزرگم مستاجر بودیم. فقط دو تا اتاق کوچیک داشت و حمام و دستشوییش که یکی بود. یه شب تو همون خونه، چون راه تهویه ی مناسبی نداشت، نزدیک بود گاز همه مون رو بگیره و تیتر روزنامه های صبح فرداش بشیم! که مادرم نصفه شب بی حال از خواب بیدار میشه و با صدای افتادن مادرم پدر از خواب بیدار میشه و... اون شب و روز بعدش مامان در بیمارستان بود اما همون اتفاق جون همه مون رو نجات داد... ما توی همون خونه تونستیم پولهامون رو برای خرید این خونه جمع کنیم...

شب اولی که به خونه ی خودمون اومده بودیم چقدر خوشحال بودیم همگی! نه فرش داشتیم و نه حتی موکت! و روی زمین خالی پر از خاک، چه خواب آرومی داشتیم تا صبح...

روزها و شب های شاد و غمگینی تو این خونه داشتیم. سالهای دبیرستان و کنکورم... درس خوندن ها و حتی عاشق شدنم در این خونه اتفاق افتاد... و در و دیوار این خونه شاید عمق دلتنگی ها و اشک ها و بی قراریهام بود...

و بعدش دوران آسانی پس از سختی...

در و دیوار این خونه بعد از اون همه سختی، اینبار شاهد تدارکات و جنب و جوش های خواستگاری و بله برون و عقدم بود...

و حالا ما داریم از این خونه میریم

پدر و مادرم مجبور شدن به دلایلی خونه رو بفروشن و ما دیگه صاحب خونه نیستیم! و معلوم هم نیست که بشود باز صاحب خونه ای بشیم یا نه...

گرچه خونه ی کوچیکی بود و سالها همه مون منتظر مهاجرت به یک خونه ی بزرگتر بودیم ولی حالا که اینطوری داریم از دستش میدیم من یکی که حسابی دلتنگش شدم... 


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 6:25 عصر ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

وقتی تو نیستی بلاتکلیفم مثل گل آفتابگردون در روزهای ابری...اللهم عجل لولیک الفرج...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 130
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 188208