سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس و آفتابگردونش
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

باز داشتیم با همسر قدم میزدیم! (بهترین وسیله ی حمل و نقل عمومی! بی سرو صدا؛ بی آلودگی؛ نوعی ورزش!!! ضامن سلامتی!)

همسر هم برای من صحبت میکردند و من گوش...

راجع به خیلی چیزها از جمله سفر خاصی که اخیرا به دیاری از نور داشتیم، از جمله آموخته ها و توشه ی سفرمون،از جمله راههای نفوذ شیطان!

راستش ما هر دومون در دوران نوجوانی و قبل و بعدش، عضو گروه ها و گروهچه ها و در فضاهای (خانوادگی و درسی و... ) بودیم که مختلط بوده، و در حقیقت جزو افرادی بودیم که قبل از ورود به دانشگاه، اختلاطی مشابه -و حتی خیلی زننده تر- از فضای دانشگاه رو درک کردیم.

خودم شخصا خیلی با شور و شوق و اشتیاق وارد چنین جوامعی شدم -با هدفهایی علمی و درسی و کاری و... که خلاصه هیچ گونه نیت بدی هم توش نبود- اما بعد از یه مدت دیدم چقدر ساده اندیش بودم و اوضاع انگار اونی که تو خونه مون بوده، در جمع دوستانم بوده، خلاصه اونی که انتظارشو داشته م نبود که نبود... اما خب فکر میکردم همه که بد نیستن! یه تعدادی هم نخاله بینشونه! می ارزه بدیهاشو نادیده بگیرم! چرا؟ چون هدف من بالاتر از اینی بود که بخوام جا بزنم! این مرحله هر چند که خیلی دیر برام آشکار نشد، اما خیلی زود هم نتونستم متوجه ش بشم (بی تجربگی و خامی و چشم و گوش بستگی و در دنیایی پاک و ایده آل سیر کردن و همه رو به یک چشم دیدن و خودم رو از آلوده شدن مبرا دونستن و....)

یکم که بیشتر گذشت و سنگینی فضا برام نفس گیر تر شد، پیش خودم گفتم خب این خیلی طبیعیه! همه جا خوب و بد داره! کل جامعه همینطوره دیگه! اینا هم آدمای همون جامعه هستن! خوب و بد، تر و خشک با هم میسوزن! پس به خودم میگفتم: هیچ معنی نداره بخوای از جامعه فرار کنی! تو که اُمل نیستی دختر! خیر سرت تحصیل کرده ای و محقق و آگاه و روشنفکر و... (هر چی صفت خوب که بلدین بچسبونین بهم!). این مدت شاید طولانی ترین مرحله بود برام. دیدن خوبیها همزمان با بدیها، دیدن گل با خارش و... و حسی که داشتم = من یک آدم فعال اجتماعی و بسیار پر شور و انرژی و رو به سوی کمال و موفقیت و خیلی هم روشنفکر! تشریف دارم. کاش بقیه هم مثل من بودن! جنبه ی منو داشتن! کاش بقیه ی آدم ها هم میفهمیدن باید خوبی ها رو دید و بدی ها رو زیر چشمی رد کرد! من که متحجر نیستم! اصلا هم دلم نمیخواد جلوی پیشرفت های خودمو با افکار مزخرف هزار سال پیش بگیرم! چه اشکالی داره من بتونم یه ارتباط موثر با همکار مَردم، همکلاسی پسرم، استاد نامحرمم و... داشته باشم؟ چشم شیطون کور و گوشش کر! هم دنیا مو دارم و هم آخرتم رو! خیلی هم حواسم به خودم هست و عمرا روزی پیش بیاد که پام بلغزه و... عمرا! *

بیشتر تر که گذشت، دیدم انگار جامعه بدتر شده! شایدم چشم و گوش و هوش من بیشتر به کار افتاده! -هنوز هم به دنبال پاسخ صحیح این سوال هستم که کدوم عامل موثر تر بوده واقعا؛تغییر بیشتر من یا بدتر شدن اجتماع و... - ** چیزهایی رو میدیم و میشنیدم که باورش برام سخت بود، محال بود! فلانی؟اون که سنی نداره! اصلا میدونه گناه یعنی چی؟! بمانی؟ اون که آدم خوبیه! *** خلاصه یه وقتی به خودم اومدم و دیدم اون آدم بده ی قصه های مادر و مادربزرگم! اون گرگ سیاه و جادوگر مکار تمام داستان هایی که تا حالا شنیده بودم، اون موجودی که همیشه در درونم ازش میترسیدم و همیشه مواظب بودم بهش نزدیک نشم -که نتونه بهم آسیب برسونه یا احیانا فریبم بده- بیخ گوشم بوده تا حالا! اونم چه بیخی... و چقدر شانس آوردم و بهتره بگم که خدا هوامو داشته... -نمیدونمم برای چی... دعاها و صدقات هر روزه ی پدرم؟ دعاها و آیة الکرسی های روزانه ی مادرم؟ نیمچه نمازها و عبادت های دست و پا شکسته ای که خودم هم قبولشون نداشتم... شاید حرمت مکه ای که در نوجوانی رفتم، شاید حضور خشک و خالیم در عزاداری های ابا عبدالله (ع) شاید هم دعای از ته دل و مقبول کسی که نمیشناسمش... کدوم یک از اینها محافظم بود؟ نمیدونم...- فقط به خودم اومدم و مستند و مستدل فهمیدم که چه خبرها بوده در پس پرده هایی که من حتی فکرش رو هم نمیکردم..... این مرحله میون مراحلی که تا حالا گفتم کمترین زمان رو به خودش اختصاص داد، اما خیلی مرحله ی سخت و طاقت فرسایی بود... (شاید هنوز هم در پس زمینه ی ذهنم جاری باشه...) مرحله ای که تو شُک برد منو... باورم نمیشد... زیر پوسته ی تحصیل علمی که از توصیه های اکید دینمه، زیر پوسته ی فعالیت های اجتماعی مفید! زیر پوسته ی کسب رزق و روزی "حلال" -که جهاد مرد برای خانواده شه- زیر پوسته ی مقام "استادی" ... خدایا! باورم نمیشه.... باورم نمیشه و حتی شرم دارم از بیان چیزهایی که دیدم و شنیدم و ...

به خودم اومدم و دیدم از جمعی که ازش توقع علم و بحث و ترقی داشتم، مونده روابطی خاص و بی علم و بی بهره! دیدم اون جایی که روزی کلی راه طی میکردم از یک سر شهر به سر دیگه (در دوران نوجوانی محدودیت های خاصی برای رفت و آمدهای مسیر ها داشتم و جایی که میرفتم برای من مسیر دوری بود اون زمان و در محله ی اصلی زندگیم نبود)،‌با کلی شور و شوق و هدف، حالا ازش مونده حضورهایی بی نتیجه، فکاهی، بعضا از روی رو در بایستی داشتن با بعضی هاشان! گاها به شدت گناه آلود و.....

 

و اما دیروز روزی،متوجه شدم دید خودم و حتی همسرم نسبت به خیلی مسائل تغییراتی کرده، عوض شده، عمیق تر شده، شاید یه مقدار هم که شده فرق کرده با خیلی ها... وقتی داشتیم با همسر قدم زنان شهر رو ورانداز میکردیم، به این نتیجه رسیدیم که درست زندگی کردن در این اوضاع جامعه جهاد اکبره! منظور هم جامعه ی جهانیه! - متاسفانه کم نیستند افرادی که تا بحث انتقاد از مسائل اجتماعی پیش میاد، همه ی مشکلات رو میچسبونن به مملکت و دین و جامعه ی خودمون! تا بحث انتقاد پیش میاد، آدم بده اون آقاهست که ریش و تسبیح داره و... و اون خانومه که چادر سرشه و... متاسفانه...- البته حقیقت اینه که کم نیستند:

1-افرادی که سوء استفاده میکنند از لباسی و جایگاهی و... (ندیدین تا حالا یه قاتل برای رسیدن به هدفش، لباس پزشکانی رو بپوشه که عمری جان آدم ها رو نجات دادن؟)

2-افرادی که فکر میکنند مذهبی بودن و بهشت رفتن! و... به یه نماز و روزه و ریش و...ست و دیگر هیچ!

3-خطرناک ترین دسته! اونهایی که فکر میکنن همین که توفیقی پیدا کردن و نماز و روزه ای برقراره و کمک به خلق الله ای جاریه و... دیگه شیطون بی شیطون!  دیگه نفس اماره بره کشکشو بسابه! دیگه ایمن شدن! دیگه سند شش دانگ بهشت منگوله دار به نامشون زده شده! دیگه شدن اسفندیار و روئین تن شدن و..... نه بابا از این خبرها هم نیست! همون آقا اسفندیار هم یه چشمی داشت که اصابت تیر بهش همانا و فاتحه ی پهلوون نامیرا خوندن رو همان... اتفاقا چه عمق زیبایی هم میتونه داشته باشه این داستان -همین الان به ذهنم رسید!- اون هم شباهتی که بین تنها مجرای میرایی برای روئین تن پهلوانان و مجرای گناه برای بیشتر پاکان وجود داره..... "چشم" !!

یه جا خوندم: اگه میبینی چشمهات دارن عامل گناهت میشن، درشون بیار! اگر نابینا وارد بهشت بشی می ارزه به ورودت به جهنم، با چشمانی سالم!

بیخود نیست که حدیث داریم: نگاه به نامحرم = تیری زهر آلود از طرف شیطان

یادم میاد استادی میگفت: شیطون رو دست کم نگیرید! هر ترفندی تو بلدی، شیطونت پیشرفته ترشو بلده! اتفاقا خیلی هم مغروره این جناب ابلیس! سراغ هر کسی هم نمیره! میره سراغ کسی که هم رزمش باشه! اونی که نزده میرقصه، همون نفس اماره ش براش کفایت میکنه! شیطون میره سراغ اونهایی که تلاشی کردن، مجاهده ای، زهر چشمی ازش گرفتن... تا وقتی که اسیر نفس اماره هستی که هیچ، وقتی به خودت بیای تازه میشی همرزم شیطان... و اوضاع یه جورایی حتی ممکنه خطرناک تر بشه! چون امتحانت سخت تر میشه... چون کسی که یک متر بالا رفته باشه وقتی سقوط کنه فوقش پاش یکم درد میگیره! کسی که 2 متر بالا بره فوقش پاش میشکنه، اما اونی که صدها متر بالا رفته، خدا نکنه که روزی سقوط کنه...

یاس حرف خیلی جالبی زد -همون طور که گفتم ما هر دو در جوامع مختلط بزرگ شدیم و فعالیت کردیم- گفت که: هر چی فکر میکنم میبینم اختلاط محرم و نامحرم از هر نوعیش مفسده داره -و واقعا هم داره...- جالبه که یاس در رد اختلاط جوامع متاهلی هم مطلب خیلی جالب و مستدلی برام گفت که راستش بیانش در یک مطلب عمومی و بدون زمینه سازی قبلی نمیگنجه...

همین چند روز پیش به برکت یک سفر خوب**** مطلبی در مورد زندگانی امیرالمومنین (ع) خوندم که خیلی جالب بود و توش نوشته بود که حضرت امیر (ع) در سلام دادن به خانم های جوان (به صورت کلی، حتی مجرد و متاهل بودن هم مطرح نشده!) پیش قدم نمیشدند! و احتیاط میکردند... اینه سیره ی یک معصوم... خدا رو شکر داستان حضرت یوسف (ع) رو هم که همگی میدونیم! پیامبری که عصمت داشت اما به خدا پناه برد از هر گونه لغزش.... حالا چطوره که یه عده از ما فکر میکنیم که خیلی شاهکار کردیم و بیمه ی روح و روان و دین و ایمانیم و مو لای درز اعتقاداتمون نمیره؟!

 

من و یاس فقط به این نتیجه رسیدیم که اونقدر عوامل گمراه کننده و از راه به در کننده سر همین رفت و آمد روزانه مون به محیط کار و دانشگاه و.... هست که هرکدوم به تنهایی میتونه برای تباه کردن دنیا و آخرت یک انسان کافی باشه... اتفاقا صحبتمون به بحث تک جنسیتی شدن دانشگاهها هم کشید! -که با توجه به عقاید قبلیمون باهاش مخالف بودیم اما حالا...- یاس اول  گفت شاید آمار ازدواج پایین بیاد،اما کمی بعدتر خودش تصحیح کرد: اینهمه سال در تاریخ، بدون دانشگاه، بدون اختلاط هایی از جنس امروز (واقعی و مجازی) نه مردها بی زن موندن و نه زن ها بی شوهر! یاس گفت: این همه سال به شیوه ی بحث و درس و کسب علم مکتب گونه (بومی) و حوزوی (اسلامی) پیش رفتیم و تاریخ درخشان شد! ابن سیناها و خوارزمی ها و ابوریحان ها و... هایی پرورش دادیم که غرب سالهای سال (حتی تا همین اواخر) بنده ی دانش اینها بود، کتابهاشون و روششون در بهترین دانشگاههای دنیا تدریس میشد و هنوز هم... حالا عجب کلاه گشادی رفته سرمون با این نسخه ی غربی!... حتی دانشگاهی-یکی از دانشگاهها که ترجیح میدم نامش رو نبرم!- که جزو اصول اولیه ش بحث و کسب علم به همون شیوه ی حوزه -و حتی به شیوه ای کارا تر!- بوده، همه مون رو درگیر و سردرگم کرده این روزها...

هر چی فکر کردیم دیدیم شاید حدالقل کاری که میتونیم بکنیم این باشه که رفت و آمدهامون رو به جای محیط های گناه آلود (یا جایی که با ضریب بالا احتمال گناه میره) کم کنیم و به جاش یکم هم که شده با آدمهایی بپریم که تا حالا انگار نمیدیدیمشون.....  و بعضا فکر میکردیم چقدر متحجرند و ما چقدر روشن فکر و به روز!...

 کسانی که فکر میکردیم با چشم و گوشی بسته دارن کارهایی میکنن که خودشون هم عمقش و دلیلش و استدلالش رو نمیدونن...آدم هایی که اتفاقا بیسواد و امی و اُمل هم نیستند! اما از زندگی، چیزی فراتر از ظاهرش رو میبینند، اهدافی بالاتر از دانشگاه رفتن برای مدرک گرفتن (فوقش برای کسب خود علم!)***** ، کسب علم و مدرک گرفتن برای شغل خوب و موقعیت اجتماعی پیدا کردن، حب ریاست و مدیر شدن و مسئول شدن******، همه ی اینها برای درآمد بیشتر و اغنا و ارضای حس ریاست طلبی و محبوب واقع شدن شدن (از نوع کاذب!) میون یک عده مگس دور شیرینی!******* (شرمنده قصد توهین ندارم ولی خودتون بهتر از من میدونید که متاسفانه هستند افرادی که.... مراجعه شود به قسمت هایی از سریال "برره" با موضوع پاچه خواری!) و همه ی همه ی اینها برای خریدن خانه ای آنچنانی، ماشینی دشمن کور کن! مسافرتهای دور دنیا و....در نهایت کسب رفاه و آرامشی که هیچ وقت از این راهها به دست نمیاد!

آدم هایی رو دیدیم که وقتی کم میارن،دست به دامن آموزه های فروید و پیاژه و... نمیشن! رمز موفقیتشون فیلم "راز" و کتابهایی مثل "قورباغه ات را قورت بده" و "مدیر یک دقیقه ای "و....مطالعه ی مجلات و شنیدن سخنرانی های مردان موفقیت ایران! و جهان! و.... نیست........ بلکه میرن سراغ منبع نور.....

و ما -من و یاس و امثال ما- چقدرررررررررررر عقبیم... چقدر ندانسته داریم هنوز و چقدر............

بودند چنین افرادی... همانهایی که با وجود سن و سال اندک، فرماندهی میکردند نه تنها جسم، بلکه جان گُردانی رو.... همانهایی که آنقدر محبوب بودند که از بدو ورود به جبهه ها، پاشون به زمین نمیرسید بس که برو بچه های رزمنده قلم دوششون میکردند.... امثال همان هایی که شب تا صبح اشک میریختند که: فلانی! یه وقت به خودت مغرور نشی ها! حواست جمع باشه! این محبوبیت هدیه ی خداست... مال خداست... همانهایی که اتفاقا بی سواد و کم سواد هم نبودند! رتبه ی 4 ام پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شیراز بودن کمه؟ یا نخبه و شاگرد اول دانشگاه برکلی بودن در مقطع دکتری فیزیک پلاسما و الکترونیک؟ ...

 

 

 

* این عمرا عمرا کردن ها یکبار آنچنان درسی بهم داد که خودم هم باورم نمیشد... البته خدا رو شکر به خیر گذشت،فقط فهمیدم که آدمیزاد تا زنده ست، تا لحظه ی آخر حتی، از امتحان الهی گریزی نخواهد داشت... خدا کمکم کنه که تکرار نشه امثال این مساله...

 ** بعد از اینکه به تازگی، در روابط و عقاید افرادی که سالها باهاشون در رفت و آمد و کار و فعالیت بودم،متوجه یکسری مسائل شدم، و با همسر در موردشون بحث کردم، ایشون گفت که این مسائل قبلا هم بوده و تو الان دیدی... نمیدونم... شاید هم از اول همینطور بوده اوضاع... شایدم الان بیشتر شده...

*** خداروشکر همه ی آدم های جامعه مون دلشون پاکه و بنابراین = همه ی آدم ها خوب هستن و به ظاهر و به حجاب و به روزه و به نماز و خمس و ولایت پذیری و... اینا نیست اصلا! همین که آدم دلش پاک باشه = بهشت! مگه نمیدونید که فلانی هزار سال عبادت کرد و بعدش یک شبه همه ش تباه شد؟ از اون ور مگه نمیدونید که بمانی کثیف ترین آدم روزگارش بوده و یک لحظه دلش ریخته و توبه و...؟ والا چی بگم! بر منکرش لعنت! من که کسی نیستم که در مورد خوبیو بدی آدم ها نظر بدم! خودمو بتونم آدم کنم، اگه بتونم، کلی هنر کردم! اما والا از یه استادی شنیده بودم که هر کسی لیاقت -و بعضا فرصت- توبه پیدا نمیکنه... اونایی که میگن جوونی مونو خوش باشیم و بعدش، اینبارو خوش باشیم و بعدش، این یک شب رو خوش باشیم و بعدش، این یک ساعت رو خوش باشیم و بعدش... از کجا میدونن که همین یک ساعت و یک دقیقه، آخرین لحظات و ثانیه های عمرشون نیست؟ اگر حین همین گناه عمرت تموم شه چی؟ نمیشه؟ مرگ مال همسایه ست؟ مال پیرهاست؟ مال مریض هاست؟ تو رو خدا یه سری بزنیم به قبرستونهای شهرهامون... جای دوری نیست! یه نصف روز زمان میخواد... یه نگاه به لیست فوت شدگان... ساعتی قدم زدن میون قبرها... این همه آدم، با کلی آرزو، جوون تر از من، زیباتر از من، خوش تیپ تر و خوش هیکل تر از من، با سواد تر از من، باهوش تر و خلاق تر و تو دل برو تر از من....... حالا زیر خاک ... همین چند روز پیش که بعد از مدت ها گذارم به یک قبرستون افتاد، چنان ترسی و لرزه ای به اندامم افتاد که هر چی دعا و حاجت و میل و آرزو داشتم یادم رفت! از اون بدتر وقتی که یکی از دوستان همراهم، ماجرای فوت یکی از بچه های همکارمون رو برام گفت، دختری هم سن و سال خودم، چند روز پیش... گوشه ی خیابون با دوستش وایستاده بوده، ماشین بهشون میزنه و هر دو بدون فرصت فریادی و جیغی و دادی... دوست راوی میگفت که رفته بوده غسال خونه و کفن کردنشون رو دیده بوده... دو تا دختر 24 ساله..... چه سالهایی که درس خوندن تا دانشگاه قبول شن... چقدر با وسواس دانشگاه و رشته ی دانشگاهی شون رو انتخاب کرده بودن... چقدر برنامه داشتن برای ادامه تحصیلشون، شغلشون... شاید اونها هم مثل من عاشق بستنی و پاستیل بودن! شاید مثل من مست بوی قرمه سبزی و طعم حلیم و قیمه بادمجون میشدن! چقدر خواستگار داشتند حتما... چقدر آرزو داشتند عروس بشن... چه رؤیاهایی که داشتند و من نمیدونم... خدا به خانواده هاشون صبر بده... یک فاتحه یا حدالقل یک صلوات نثار تمام کسانی کنیم که دستشون از دنیای ما کوتاه شده برای همیشه... نمیدونم خودم تا کی فرصت دارم... امروز؟ فردا؟ پس فردا؟ پسون فردا؟!

**** سفر بی نظیری به میزبانی حضرت فاطمه معصومه (س) به شهر قم داشتیم -شهری که در کودکی دوستش نداشتم! در نوجوانی نیز... ولی امروز عاشقش هستم... -یاس هم و همچنین- آنقدر گفتنی داشت این سفر و آدم هایش که نمیدونم بگم؟ نگم؟ یا بهتره بگم نمیدونم از چی بگم و از کجاش بگم... گاهی آدم به این نتیجه میرسه که بعضی چیزها در جمله نمیگنجند... شاید به مرور زمان بنویسم...

***** سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او       علمی که ره به حق ننماید جهالت است...

****** یه استادی میگفت: شما رو به خدا! شما رو به پیر! به پیغمبر! تا زمانی که آدم نشدید نرید سراغ مسئول شدن و مدیر شدن و ریاست و... خودخواهی تا چه حد؟ اول خودتون رو بسازید، روح و روانتون رو تربیت کنید بعد...  نمیدونم چرا یاد بازی های کامپیوتری -که مدتی معتادشون شده بودم!- افتادم؛ دیدم شاید بشه از روند بازی های این مدلی یه درس اخلاقی گرفت! اونم اینکه در بازی روزگار اول مرحله ی 1 ایمانمون رو سیو کنیم! بعد بریم به جنگ مرحله ی بعد و بعد تر و بعد تر! هر مرحله رو تثبیت کنیم برای خودمون،که اگر پامون سُر خورد و اون مرحله رو باختیم، حدالقل گیم اور نشیم! اون مرحله ی سیو شده و تثبیت شده خیلی کمک کننده ست... هول نزنیم حتی در کسب دانش و مزین شدن به برخی فضائل! اون هم یک شبه و یک ماهه و دو ماهه! راسته که میگن: "تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!       مگر اثباب بزرگی همه آماده کنی..."

 ******* یادمه سالهای نوجوانی که خیلی در گیر و دار انتخاب دوست بودم و اون افرادی که لایق دوستی باشن به تورم نمیخوردن و خییییییییییلی در تنهایی و فشار بودم از این جهت، یه روز از پدرم پرسیدم: چه کار کنم آدم ها دوستم داشته باشن؟ پدر گفت: به خدا نزدیک شو! اون وقت خدا محبت واقعیت رو در دل کسانی که لایق هستند میندازه... -احادیثی هم به همین مضمون داریم انگار-

 

لینک 1 (فقط یکبار دیگر، اینبار عمیق بخوانیم)

لینک 2 (فقط یکبار دیگر، اینبار با دقت بخوانیم)

لینک 3 (خالی از لطف نیست گوشه ای از حقیقت این روزها...) 

 لینک 4 (فقط ببینیم.......) 

و اگر حوصله و وقت بیشتری موجود بود:

لینک 5 (یک فروند رفیق!) 

 

 

 

پ.ن1: من عاشق تحصیلم، عاشق کسب علمم، عاشق فعال بودن و سخنرانی کردن و تدریس کردنم (کارهایی که تا حالا انجام میدادمشون) از این به بعد هم نمیگم که میخوام تارک دنیا بشم! اما به این نتیجه رسیدم که حضورم در اجتماع باید اصلاح بشه... باید حدود و مرزهایی -واقعی، و بیش از چیزی که تا حالا با دیدگاه روشنفکرانه م! تصورش رو میکردم- رعایت کنم... خیلی سخته برام... خییییییییییلی... حدالقل سختیش شاید در روابط با کسانی باشه که متوجه نیستند و نخواهند شد که از چه جهت حدودی برات مهم هستن، عقایدی برات مقدس اند و... حدالقل در رابطه با اساتید و بزرگان فامیل، رئیس اداره و... خیلی سخت خواهد بود اگر همراستا نباشند و مانوس نباشند با چنین افکاری... ولی ممکنه... بزرگترین استاد معتبرترین دانشگاه جهان کجا و خالق جهان کجا..... بر خوردن به خاله و دایی و عمو و عمه و دختر خاله و پسر خاله و دختر عمه و پسر عمه و دختر عمو و .... اینها کجا و رضایت ائمه ی اطهار کجا... حکم نامشروع رئیس اداره و استاد دانشگاه و... کجا، رضایت امام زمان (عج) کجا................... این مسائل هم این روزها نه زن بودن و مرد بودن سرش میشه، نه پیر و جوون بودن، نه خیلی چیزهای دیگه... شیطان هم قالب زن داره (برای مردها) هم قالب مرد داره (برای زن ها) هم در قالب استاد درمیاد، هم در قالبی قدرتمندانه! و هم در قالب فرد ضعیفی که آدم دلش به حالش میسوزه حتی...

پ.ن2: این روزها یاس چیزهایی میگه که برام واقعا درس هستن و نوشتن دارن... خوشحالم که هست و اینگونه هست... خدا رو شکر...

پ.ن3: شیطون بدجوری به پر و پام پیچیده این روزها! اصلا حس میکنم از وقتی که یکم از این حرف ها میزنم، بیشتر میاد سراغم! انگار میخواد بگه فلانی! تو که خودت پرت عالمی! میخوای نشونت بدم؟! شایدم هنوز لایق همرزم شدن با شیطان نشدم! و نفس اماره م کفایتم میکنه!  از همین تریبون هم به دهکده ی جهانی! اعلام میکنم که اینجانب خودم نزده میرقصم! مگه من کیم؟ فوقش یه آدم معمولی! -که تا حالا فکر میکرده خییییییییییییییلی فرق داره با بقیه و خونش رنگین تره...- گناهکار، فرصت از کف داده... اصلا هم ادعایی ندارم! فقط دلم میخواد به خودم بیام، اگه بتونم یه چیزایی رو جبران کنم... و محتاج و محتاج و محتاج دعای خیر دوستان هستم... شاید نباید بگم... شاید در حد و اندازه ش نیستم -که مطمئنم نیستم!- دوستانه گفتم و از باب درد و دل... خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه...

پ.ن4: چه جهل مقدسی است آنگاه که انسان بعد از سالها رنج و تکاپو می فهمد که هنوز هیچ نمیفهمد...


[ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 12:21 صبح ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]

خدایا! شاید تو نمیخواستی...

شاید حرف های گنده تر از دهانم و وسعم بود...

شاید هنوز نرسیدم به جایگاهی که لایق گفتن چونان گفتنی ها و نگفتنی هایی باشم...

پ.ن: مطلب پر و پیمونی از دغدغه های -بیشتر اجتماعی- این روزهام نوشته بودم. واقعا براش زحمت کشیدم و از ته دلم بود. خستگیش به تنم موند... خیلی ساده پرید... بدون اینکه سیو بشه.

پ.ن2: شاید بعضی از دردها و حرف ها هنوز جای نگفتن دارند...

پ.ن3: اگر خدا بخواهد زائریم... خانم فاطمه معصومه (س) دعوتمان کردند انگار... سفری متفاوت تر از همه ی سفرهای بسیارم به دیار پدری...

پ.ن4: از آنهمه متنی که پرید، به همین جمله بسنده میکنم که : دلم واقعا، واقعا ظهور میخواهد... پس کی میشود خدایا؟


[ دوشنبه 90/7/4 ] [ 12:23 صبح ] [ آفتابگردون ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

وقتی تو نیستی بلاتکلیفم مثل گل آفتابگردون در روزهای ابری...اللهم عجل لولیک الفرج...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 188095