یاس و آفتابگردونش | ||
[ شنبه 90/3/28 ] [ 2:20 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
1-داشتم با لپ تاپ همسر کار میکردم (جزو معدود موقع هایی که سمتش رفتم!) یه پیام داد که باید اوکی ش میکردم. هر چی میزدم اوکی نمیشد. همسرو صدا زدم که لپ تاپت قاطی کرده! خندید! داشتم با انگشت رو صفحه ش کلید اوکی رو کلیک میکردم! پ.ن: اندر معایب خریدن یک گوشی لمسی، همزمان با یک لپ تاپ غیر لمسی!
2-داشتم میرفتم دانشگاه، تو پارک یه خانوم مسن رو دیدم که چروک چهره و پشت خمیده ش نظرمو جلب کرد. نزدیکتر که شدم دیدم یه پلاستیک دستشه، از این تبلیغی ها، انگار مال کرم صورت بود، تصویر روش دختری به نهایت جوان و با پوستی صاف! صحنه ی جالبی بود. این کجا و آن کجا... پ.ن: ای روزگار...
3-باز داشتم میرفتم دانشگاه! دیدم از طرف یه مهد کودک بچه ها رو آوردن اردو. حدود 40-50 تایی پسر و دختر کوچولو که به صف ایستاده بودن، مربیان مهد نظرمو جلب کردن، 4-5 تا دختر جوون، به نهایت آرایش کرده، لاک زده، موها بیرون، کفش ها پاشنه بلند و... اومده بودن مهمونی انگار! شاید تو تیپ زدن میخواستن با هم رقابت کنن! پ.ن: بچه هامون زیر دست چه کسانی هستن... تو رو خدا دقت کنیم... حالا اگه یکی از اون بچه ها خدایی نکرده یه اتفاقی براش می افتاد، یا بدو بدو میرفت وسط خیابون، اون مربیان محترم با تیپ قشنگ و کفش های تق تقی شون به گرد اون بچه میرسیدن آیا...؟
4-چقدر قیمت رهن و اجاره بالاست! کلی گشتم، یه مورد پیدا کردم 2 میلیون ماهی 150، بدو بدو رفتم میبینم 20 متره! خنده م گرفت! البته برای مجرد خوبه.
5-یه داستان عجیب خوندم... قبلا مشابه اش رو شنیده بودم البته. گذاشتمش اینجا
6-قبلا ها که میدیدم تو بعضی از وبلاگها از ماهگرد عقد و عروسیشون مینویسن تو دلم میگفتم چه جلف! خوب یهو سالگرد میگیرین دیگه! حالا میفهمم اوضاع از چه قرار بوده! در هر حال، به بزرگی خودتون ببخشید! اما،دومین ماه هم گذشت...
7-یه جورایی خیلی دلتنگم... نمیدونم چرا... شاید هم میدونم! اونقدر مشغله هست که... خیییییییییییییییلی دعام کنید...
[ سه شنبه 90/3/10 ] [ 4:39 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
چند وقتیه که یاس به شدت به یک لپ تاپ فکر میکرد و البته از لحاظ کاری هم واقعا به کارش میومد و بهش نیاز داشت. از یه طرفم من مدتی بود که فاتحه ی گوشی موبایلم به شدت خونده شده بود! طوری که مامانم گوشی شو داده بود دستم که کارم لنگ نمونه و من به شدت عذاب وجدان داشتم که گوشی مامانو گرفتم... آخه خیییییییلی گوشیشو دوست داشت و ازش مراقبت میکرد. دیروز در یک اقدام انتحاری! پدر شوهر محترم برای یاس یک عدد لپ تاپ و برای من هم به مناسبت روز زن یک عدد گوشی موبایل خریدن! یاس و آفتابگردون: دست پدرشوهر و مادر شوهر و سایر دست اندرکاران واقعا درد نکنه! من که یه نفس راحت کشیدم بعد از مدت ها... این گوشی های قشنگم آبرومو واقعا برده بودن! هر بار دوستام میدیدنم میگفتن: آفتابگردون! گوشیت بازم پیرتر شده!! دیروز خانم گل جانم هم به مناسبت همین روز بهم یه بلوز خوشگل قرمز-صورتی داد. دست گلش درد نکنه البته ما هم امسال کادو دادیم ها! آقای همسر زحمت کشیدند و رفتیم برای مامان هامون هر کدوم یک عدد بلوز خوشگل خریدیم (مثل هم هستن فقط یک ذره مدلهاشون فرق میکنه، گفتیم شاید بخوان جلوی هم دیگه بپوشن زیاد شبیه نباشه!) و برای من هم یک تونیک خریدن که من انواع و اقسام استفاده ها رو ازش میکنم! اینم از ماجراهای اولین روز زن آفتابگردون... راستی مال شما چطور بوده؟!
پ.ن1: کمی با تاخیر ولادت حضرت فاطمه ی زهرا (س) و روز گرامیداشت مقام مادر و زن رو به همه ی مامانای گل و خانم های عزیز تبریک میگم... پ.ن2: هنوز تو فکر بیمه ام... اونقدر نگرانشم که شبها خواب عمل جراحی و بیمه و... رو میبینم... ...............
[ پنج شنبه 90/3/5 ] [ 1:47 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |