یاس و آفتابگردونش | ||
کاش خیلی چیزها را میدانستم، جواب سوالات بسیار ذهنم را و ای کاش خیلی چیزها را نمیدانستم، که از آغاز دانستن شان ذهنم نبض دارد کاش از ابتدا، میشد همه ی حقایق را بدانم و بر اساس آنها نه دروغ هایی که از در و دیوار دنیا شنیدم اهدافم را زندگی ام را رویاهایم را عشق و احساسم را قسمت بندی کنم...
گاهی از خودم میپرسم من به کجای دنیا دروغ گفتم که اینهمه برایم خالی بافت...
هر چه دستش بیشتر برایم رو میشود میبینم که خیلی هایش را میدانستم! اما چقدر قشنگ سیاه و سفیدهای واقعیت را با مدادهای دروغین برایم رنگ زده بود تا فکر کنم آن سیاه قلم کاری های واقعیش مال زندگی همسایه است! و مال من رنگین کمانی...
حالا نمیدانم از دست دنیا شکایت کنم یا ساده باوری خودم یا حتی دیگرانی -همه ی آن کسانی که از ابتدای زندگیم- خوش باور بارم آوردند... خانواده ام، مربیان و معلمانم، آدم های کوچه و بازار، حتی صداها و سیماها... و باز نمیدانم که این شکایت را پیش کدام دادگاه و داور میشود برد... در این دنیا...
چقدر دلم میخواهد سردرگمی هایم آرام بگیرند یکی بیاید و روشنم کند که چرا نتیجه ی تمام تلاشها و سرمایه هایم حالا همه دارد با حقایقی که میفهمم به باد میرود... شاید اینجاست که اگر حکمت خدا را از پشت حقایق خط بزنی آنوقت همه چیزت هیچ و پوچ شود نهیلیسمیت از همین جا شکل گرفته شاید!
حالا بیشتر میفهمم چرا استاد نخبه ی چند سال پیشم دارنده ی دو مدال طلای مطلق المپیاد در صحنه ی رقابت جهانی حاضر نشد! یا بیشتر میفهمم که چرا خواننده و بازیگر ثروتمند و آنچنانی غرب در اوج خودش را کشت!
گاهی دلم میخواهد بعضی چیزهای دنیا را برای همیشه داشته باشم میترسم از دستشان بدهم در آن سوی هستی -گرچه میدانم آنجا حقایق رنگ واقعی خود را دارند، و برای منی که راست و حقیقت هر چیز مهم ترین و ارزشمندترین هدیه ی عالم است میتواند خیلی خیلی شیرین باشد- میدانم که این ترس هم از بی ایمانیست! آنجایی که فکر میکنی رودی زلال شدی حاضری به خاطر خدا از همه چیزت بگذری شهادت برایت آرزو میشود به دنبال روزنه ای برای جهاد میگردی بعد یکدفعه خدا با چوبی از امتحان رود وجودت را هم میزند آنوقت میبینی که چقدر لجن ته نشینت شده بود! و آنقدر کدر میشوی که خودت هم میمانی! این منم؟!!! ...
چقدر نا امید میشوی وقتی سری به گذشته ات، به کودکی و نوجوانیت بزنی و ببینی که آنوقت ها چقدر خالص تر بودی چقدر نامه هایت برای خدا عاشقانه تر بود چقدر جملاتت پر مغزتر آن زمانی که هنوز "علم" جای "معرفت" ات را اینهمه تنگ نکرده بود همان وقت هایی که ایسم های کمتری بلد بودی فرمولهای کمتری می دانستی باکتریها را زیر میکروسکوپ و ستاره ها و سحابی ها را با تلسکوپ ندیده بودی * اما... همان روزهایی که میگفتی: "کسی که حاضر است از جانش برای خدا بگذرد چطور حاضر نیست در زندگیش از چیزی به خاطر خدا بگذرد..."
*سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او علمی که ره به حق ننماید جهالت است ... [ چهارشنبه 90/11/26 ] [ 1:5 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ ]
فلانی دختر شهید است تقریبا هم سن و سال خودم چند وقتی ست که میشناسمش چیز بدی ازش ندیدم ولی دیگران-به استناد تعریفات خودش- میگویند: از آن دسته ایست که تا توانسته از سهمیه هایش استفاده کرده! نمیدانم چه بگویم... نمیدانم اصلا فلانی کار خوبی کرده که از آن همه سهمیه ای که از ابتدای تحصیلاتش در مقاطع لیسانس و فوق و حالا با کلی تخفیف و آشنا داشتن حتی در مقاطع بالاتر دانشگاهی... در استخدام و محل کار و میزان حقوقش... در وام خرید خودرو و حتی منزلش-آنهم خانه ای خاص!- و... استفاده کرده یا نه میگویند استفاده کرده میگویند چرا اینهمه و من نمیدانم پاسخی برای این سوالات! البته میدانم که اوضاع مالیش کاملا روبراه ست، این را چند وقت پیش خودش بهم گفت اما نمیدانم خودش به دست آورده یا... یا اینکه چقدرش هدیه ی شهادت پدر بوده... حتی نمیدانم اگر شنیده ها و گفته ها درست باشد، فلانی حق داشته اینهمه استفاده کند یا نه.... و من نمیدانم اگر قرار بود تمام این امکانات را با یک عمر حضور پدرش در زندگی ش معامله میکرد چه میکرد... میگویند پدر که شهید شده، دختر هنوز به دنیا نیامده بوده، پدر را هیچ وقت ندیده، شاید هم ملاقاتی داشته با پدر! از جنس همان دنیایی که ما نمیدانیمش! پیش از تولد...
پیش خودم دو دوتا چهارتایی کردم و دیدم که خب بلاخره تو این دنیا از هر موضوعی -شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد- ممکنه سوء استفاده بشه و متاسفانه با توجه به رسم دنیا و نفس انسان ها، بی قانونی و ظلم و ناحقی ها داره بیداد میکنه بعد دیدم که اگر منصف باشیم، شاید بعضی چیزهایی که دیگران از فلانی و امثالش میگویند ممکن است درست باشد و حتی خیلی بیشترش! اما ناگهان آمدم به سمت نت تا با سرچ در مورد خانواده ی شهدا و جانبازانی که کم و بیش در موردشان خوانده بودم و معصومیت و مظلومیتشان را دیده بودم... و محدودیت ها و محرومیت هایی که شاید میشد با گوشه ای از تقسیم عادلانه! ی امکانات شهدا و جانبازان برطرف بشن، اما یا ندادند یا نگرفتند*!!... به آنهایی که داشتند اطرافم از فلانی حرف میزدند نشان دهم که فلانی ها همه ی خانواده ی شهدا نیستند! سرچ کردم و... اشک امانم رو برید... به یک دختر شهید دیگر برخوردم...... و این لینک بدون شرحش:
*بر خلاف بعضی هایی که شاید هیچ از انقلاب و جنگ نفهمیده بودند اما با هزار و یک ترفند خواستند که جزو گردان شهدا و جانبازان باشند، دیدم و میشناسم خیلی ها را که حتی اسمی از جبهه ها رفتن و فداکاریها کردن هاشون نیاوردند هیچ وقت... و نه تنها سهمیه ای نگرفتند -که قانونا حق شون هم بوده- بلکه از سهم زندگی خودشون، بعد از جنگ هم بخشیدند..... پدر خودم در جنگ و انقلاب به اندازه ی توانشون جنگیدن... مجروح هم شدند اما هیچ وقت اسمی از جانباز بودن و گلوله هایی که هنوز در بدنشونه رو نیاوردند... بچه تر که بودم فکر میکردم پدرم همانطور که خودش میگوید جانباز نیست، به خاطر همین هم سهمیه هایش را نمیگیرد و برمیگرداند و حتی دنبال درصد جانبازی هم نمیرود،اما امروز که بچگیم تمام شده میدانم که... البته این را هم خوب میدانم که رنج های پدرم با جانبازانی که هر لحظه، مرگ برایشان بهتر از درد و رنج فراوان جانبازیست، قابل مقایسه نیست...
گاهی فکر میکنم اگر سهمیه داشتم، دانشگاهم، رتبه هایم، رشته ام، شاید استخدامم و... اما این روزها به مشکلاتی در زندگیم برخوردم که اگر پدرم نبود هیچ کدام از آن بالایی ها جایگزینش نمیشد... [ شنبه 90/11/15 ] [ 9:4 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |