یاس و آفتابگردونش | ||
1-دیشب فوتبال ایران با بحرین بود! نمیدونم دیدید یا نه من که به برکت حضور در جوار همسر، پیگیری بازی قسمتم شد! برای جناب یاس، فوتبال سرگرمی مهمیست، گرچه مهم تر از اون در زندگیشون بسیاره خلاصه اینکه وقتی یک بازی ورزشی ابعاد وسیع تری پیدا میکنه، برای یاس اهمیتش بیشتر میشه اینبار هم مساله تا حدودی سیاسی شده بود و حیثیتی انگار مبارزه با رژیم آل خلیفه بود! و پرچم عربستان چرا باید در کناره ی زمین نصب میبود؟ و ما که قسمتی از بازی رو از یک شبکه ی عربی دیدیم، با آشنایی مختصری که از زبان عربی داشتیم حس کردیم حرف های گزارشگرشان هم کمی بودار است! در هر حال تا دقایق پایانی بازی باخته بودیم یک چشممون به تلویزیون بود و چشم دیگر به قرآن داشتیم و یاس با صوت قرآن میخوند تا من یاد بگیرم یک لحظه رسید به سوره ی شمس گفت خدایا! این سوره رو میخونم به نیت اینکه ایران در مقابل رژیم آل خلیفه سرشکته نشه و دقایقی بعد ایران گل تساوی رو زد!! قضیه برامون خیلی جالب شد! مستجاب الدعوه شدند جناب یاس! "البته خودش میگه شانس الدعوه!"* شایدم "مستجاب الشانسی!"
2-داشتم از دانشگاه برمیگشتم، سوار یک عدد تاکسی دوبس دوبسی شدم! "از آنهایی که آهنگ میترکانند! با صدای خواننده ی مونث" راننده هم یک پسر جوان ژیگول! رسیدیم به نزدیکی های یک مسجد که یکدفعه صوت اذان ظهر به گوشمون رسید. پسر جوان به محض شنیدن صدای اذان ضبطش رو کامل خاموش کرد... گریه م گرفت... دست خودم نبود... (دقیقا هفته ی پیش همین روز و دقیقا سر اذان ظهر، سر کلاس بودم در دانشگاه، استادمون یک خانم جوان متجدد! هستند، نمازخونه ی دانشگاه اذان مرحوم موذن زاده رو پخش کرد، استاد جوان و امروزی ما دقیقا در بین صحبت هاش ناگهان سکوت اختیار کرد... برام عجیب بود... شاید از ظاهرشون چنین انتظاری نداشتم که بعد از مکثی ناگهانی بگه: چه صدای آرامش بخشی... دلم نمیاد صحبت کنم ما بین اذان...)**
3-ساعت حدود یک بعد از ظهر بود، نشسته بودم در محل کار مادرم و سرگرم صحبت بودیم با همکارانشون. یکدفعه شیشه ها لرزیدند. نمیدونم کی داد زد زلزله ست! در کسری از ثانیه موبایلم و کیف و چادرم رو برداشتم و همراه بقیه زدیم بیرون -تنها کسی هم که همه ی وسایلش رو در اون دقایق استرس زا برداشت من بودم! عجب دنیا دوستی هستم من!- بیرون که آمدیم دیدیم انگار کسانی که بیرون بودند متوجه نشدند! البته زمین هم نلرزیده بود ولی شیشه ها بد جور تکون خوردند. توجیه کردیم که حتما دویدن کسی در طبقه ی فوقانی باعث لرزش شیشه ها شده. دقایقی بعد یکی از همکاران تلفنی زدند بهمون مبنی بر اینکه که در تهران بمب منفجر شده! فقط به این فکر میکردم که انفجار کجا بوده... هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود حتی جون خودم... نگران عزیزانم بودم... و هر چقدر تلفن همراه یاس رو میگرفتم جواب نمیداد... فقط میخواستم مطمئن شم سالمه... اینترنت رو سریعا زیر و رو کردیم تا که بعد از 2-3 ساعت خبرهایی که مدام تکذیب میشدند، متوجه شدیم انفجار از زاغه ی مهمات سپاه بوده... چقدر ذهنمون به هرجایی کشیده شد... به اقدامات تروریستی و حمله ی موشکی و... صحنه ی یک جنگ واقعی رو ناخواسته در ذهن به تصویر کشیدم...***
*شاید افراد دیگری هم با این طرز فکر برای برد ایران صلوات یا چیزهای دیگه نذر کرده باشند، شاید هم فقط یاس بود که قرآن خوند برای اینکه نبازیم در مقابل این رژیم ظالم! الله اعلم!
**به چه حقی در مورد آدم ها قضاوت میکنم منی که خودم...؟!
***هنوز تو شوک لرزش پنجره ها بودیم که یکی از دوستان فرمودند بریم نت ببینیم چی شده! -آخه خدا پدر و مادرت رو بیامرزه بذار خبرنگاران بنده خدا از تو شوک بیان بیرون! یا حدالقل فرصت تایپ پیدا کنن، بعد انتظار داشته باش خبر تو نت پخش بشه!- بعد از دقایقی خبر آنلاین اولین سایتی بود که این خبر رو منتشر کرد، واقعا آنلاینه! برای شادی روح شهدای این حادثه و صبر عاجل برای خانواده های داغدارشون صلواتی مرحمت بفرمائید... [ شنبه 90/8/21 ] [ 11:52 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
تا به حال شده در یک شرایط خاص قرار بگیرید که مثلا عنایتی بهتون بشه یا مثلا توفیقی نصیبتون بشه یا دردتون کم بشه یا پریشونی تون از بین بره یا شفا بگیرید یا دریچه ای از خیر و رحمت به روتون باز بشه یا راه حلی برای مشکلتون پیدا کنید یا شاید هم گاهی شده باشه که بی دلیل و بی بهونه، یکباره آرامش خاصی سراسر وجودتون رو فرا بگیره بعد حس کنید که در نتیجه ی دعای خیر یک نفر یا حضور نورانی یک فرد در زندگیتون یا از برکت هم نشینی با کسی که سراسر وجودش خیر و پاکیه، مثلا علما یا در نتیجه ی کار نیکی که در گذشته یا حال انجام دادید یا... در اثر عنایت امام زمان (عج) و دعاهای خیر ایشون برای امتشونه که شما هم شاملش شدین...
چنین حسی خیلی نابه..............
برعکسش زمانیه که آدم خواسته یا ناخواسته اصرار کنه برگناه حس کنه از معنویات دور شده حس کنه شیطان درون و بیرون رو
آره گناه فریبنده ست، شیرینی تلخی داره! مشکلات هم زیاده و دنیا تا دلت بخواد پست! اصلا همین "دنیا" از واژه ی "دنی" و از "دنائت" میاد... و هم جای امتحانه... ولی بعضی مسائل و مشکلات هیچ وقت با عقل حل نمیشه از راه علم صرف و عقل ناقص خودت بخوای حلاجی ش کنی، به بیراهه میری به دردهای متریالیستیک و امانیستیک و علم گرایانه و... دچار میشی که ریشه به تیشه ی وجودت و عقایدت میزنه بعضی آرامش ها با دو دو تا چهار تا به دست نمیان هرگز باید خودتو رها کنی و بقیه شو بسپری به صاحبت... گاهی هم یه حس ناب درونی در نتیجه ی یکی از موارد بالا، گوشه چشمی از طرف همون صاحب اصلی، میتونه بزرگترین آرامش ها رو به آدم بده... پ.ن: یاس همیشه وقتی که بی قراری میکنم و شکایت از شرایطم دارم یا نا امیدی میاد سراغم میگه: "مگه خُدات تو جیبت جا میشه که اینقدر نگران باشی و بیقرار؟" [ سه شنبه 90/8/17 ] [ 3:28 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
چقدر همسر خوب، میتواند مایه ی آرامش باشد وجودش بودنش حتی نبودنش، وقتی خودش نباشد ولی بشود با خاطرات شیرین و عشق پاکش سالها زیست و خوب هم زیست...* اما هر ازدواجی هم نمی ارزد! خلوت دل نیست جای صحبت اضداد! اگر نادرست باشد، هر لحظه آرزوی قبلش را میکنی! دوران مجردی ات را! دورانی که حدالقل مجبور نباشی تحمل ها کنی، که مجبور نباشی با تبعات یک احساس ناب از دست رفته، یک عمر سر کنی، نام یک موجود بیگانه ی بی ارزش را یک عمر به دنبالت بکشی، چرا که روزی همسرت بوده! یا خدایی نکرده، شاهد آوارگی ها و زجر های موجوداتی کوچک ، پاک و آسمانی باشی که خودت مجوز ورودشان به دنیا را از خدا گرفتی...** پس اصرار نکن که به هر قیمتی متاهل باشی، بعدش را فقط خدا میداند، شاید دینت را معامله کنی، شاید آبرویت را، شاید هستی ات را، و شاید حتی خود عشقت را... خلاصه که همسری دو رو دارد! کاش همیشه روی اولش را تجربه کنیم... بسی شیرین است، ولی دومی به تلخی زهر
*بارها دیدم و شنیدم که زن یا شوهری، با وجود نقص جسمانی و روحی و حتی در کما رفتن یا مفقود شدن دیگری، سالهای سال به پای همسرش نشسته بارها دیدم و شنیدم زنی یا شوهری بعد از مرگ همسرش، چند صباحی بیشتر طاقت نیاورده و اصطلاحا "از غصه ی عشقش دق کرده..." بارها دیدم و شنیدم که زنی یا شوهری، بعد از از دست دادن همسر خوبش، سالهای سال به عشق او زندگی کرده و خوب هم زندگی کرده... (مثلا در مورد زندگی بعضی همسران شهدا که میخونم، میبینم چقدر عشق عمیقی رو تجربه کردند که بعد از ساااااااااالها دوری، انگار هنوز دوران نامزدیشونو میگذرونن!) **چقدر بعضی از زن و شوهری ها بو دار است این روزها! سخت متعجبم که چقدر به تورم میخورند ناخواسته! وقتی پای صحبت مرد مینشینم و میبینم که چقدر راحت میشود از چشمانش خواند که بهانه آوران از عشق چند ساله اش، همسر روزهای سخت و مادر فرزندانش که چیزی هم کم ندارد فاصله گرفته و گرفتار هوس های زودگذر است! میدانم که محیط کاری اش، دخترکان و زنان متعددی دارد که این روزها پرده ی حیا را سخت دریده اند! و گرچه آقای قصه ی ما آش دهن سوزی هم نیست! اما... شاید باورش شده که خبری ست! و با خودم میگویم : فکر بد نکن! حتما اشتباه میکنی! و چند روز بعد خبری میشنوم که آقای فلانی هم بعله! شاید هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که از چشمانش و از تن صدایش خیلی چیزها را خواندن، و رازهای مگوی را فهمیدن، برای یک زن غیر ممکن نیست! حتی اگر همسرش نباشد...
میگویند که همسر خوب دین آدم را حفظ میکند! این روزها قلقلک های بی دینی شاید برای همه مان بیشتر شده باشد، اما امروز واقعا حس کردم که یاس توانست مرا از گناه دور کند... دوباره روی آفتابگردان را به آفتاب عالم تاب بازگرداند... چه توانایی عظیمی! هیچ کس دیگر نمیتوانست... خدا را شکر که یاس بود و سر و سامانی به پریشانی هایم داد... از خدای مهربانم و از همسر خوبم ممنونم... چقدر یک عشق ناب کم شده این روزها! دوام اوردنش را میگویم! اما اگر دوام بیاورد و سر خم نکند، الماس میشود... مثل همان تکه سنگی که زیر فشار و بار مصائب، ودر دل سوزناک زمین، میشود گرانقدرترین و درخشنده ترین سنگ ها... انگلیسی ها میگویند: NO pain; NO gain معادل فارسی اش یک بیت شعر ناب است! کمی تا قسمتی مرتبط با مرارت های به دست آوردن وحفظ گنج! -اینجا = عشق-
برای خوب ماندن و خوبتر شدنمان دعا کنید... دعاتان میکنیم! [ دوشنبه 90/8/9 ] [ 5:42 عصر ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
برایم دعا کنید برای خود خودم انگار یک چیزیم شده است! دوز معنویت خونم را میگویم! در کلنجار عقل و نفس، شاید سخت ترین امتحان درونی که میشد جلوی پایم قرار بگیرد! میترسم... خیلی! کاش خداوند معافم کند! کاش آسانتر بگیرد... هر چند ایمان دارم که " لایکلف الله نفسا الا وسعها" ولی من... این امتحان سخت است،خیلی! من هم که هیچ وقت حتی درست و حسابی نتوانستم تقلب کنم! خانوم گل جان پیشنهاد داد یاسین بخوانم یاسم هم... با همیشه فرق کرده او خوب بود و این روزها، بیشتر از همیشه،مدام دارد ستاره و کارتهای هزاران آفرین میگیرد! و من انگار دارم تند تند منفی میگیرم! یکی که دلش پاک است و دعایش میگیرد، دعایم کند... اصلا همه ی آنهایی که به اینجا می آیند و میدانم که دلهایشان خییییییییییییلی از من پاکتر است... خیلی دعا میخواهم! [ یکشنبه 90/8/1 ] [ 12:30 صبح ] [ آفتابگردون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |